p4 ( the last part )
p4 ( the last part )
_مرسی.....
هیونجین با سرعت به سمت اسانسور رفت و داخلش رفت. انگشتشو رو دکمه ی طبقه ی دوم فشار داد....اسانسور شروع به حرکت کرد و بالا رفت. در به ارامی باز شد و هیونجین با سرعت از اسانسور بیرون اومد و ته راهرو روبه روی اتاق عمل روی یکی از صندلی ها نشست و چشماشو بست...حس خیلی بدی داشت، نمیتونست این اتفاق رو باور کنه.
چشماشو باز کرد و به دیوار برای مدتی خیره موند تا اینکه.....
دکتر از اتاق بیرون اومد و نگاهی به هیونجین انداخت.
هیون بلند شد و برای احترام تا کمر خم شد.
_حال همسرم چطوره ؟
=خوب...حالشون بد نیست ولی باید استراحت کنن
_اهان...میتونم ببینمش ؟
=بله حتما بفرماید
_مرسی
هیونجین از دکتر فاصله گرفت و دستشو روی دستگیره ی در فشار داد و در رو اروم باز کرد. نگاهی بهت انداخت و اومد داخل....روی صندلیه کنار تختت نشست.
تو اصلا به هیونجین نگاه کوچیکی هم نکردی و فقط به پنجره ی کنار اتاق خیره بودی. لبخندی بر لب داشتی ولی اروم اشک میریختی.
هیون دستشو اروم به سمتت اورد ولی تو دستتو کشیدی !
هیونجین با کارت تعجب کرد ولی با یاد کاری که باهات کرد سرشو اروم به پایین هدایت کرد.
_من..من متاسفم ات که باعث شدم به این وضع بیوفتی...ببخشید
×ببخشید ؟؟ فقط همین ؟؟ فکر میکنی با این کلمه همه چیز مثل قبل میشه ؟
هیون هیچی نمیگفت..ادامه دادی :
×حالاهم از اتاق برو بیرون. امیدوارم با همسرت خوشبخت بشی.
هیون اروم از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت
دستشو روی دستگیره ی در فشار داد ولی قبلش :
_بابت همه چیز متاسفم
و این اخرین دیدار، برای هردوتاشون بود....
*seta
_مرسی.....
هیونجین با سرعت به سمت اسانسور رفت و داخلش رفت. انگشتشو رو دکمه ی طبقه ی دوم فشار داد....اسانسور شروع به حرکت کرد و بالا رفت. در به ارامی باز شد و هیونجین با سرعت از اسانسور بیرون اومد و ته راهرو روبه روی اتاق عمل روی یکی از صندلی ها نشست و چشماشو بست...حس خیلی بدی داشت، نمیتونست این اتفاق رو باور کنه.
چشماشو باز کرد و به دیوار برای مدتی خیره موند تا اینکه.....
دکتر از اتاق بیرون اومد و نگاهی به هیونجین انداخت.
هیون بلند شد و برای احترام تا کمر خم شد.
_حال همسرم چطوره ؟
=خوب...حالشون بد نیست ولی باید استراحت کنن
_اهان...میتونم ببینمش ؟
=بله حتما بفرماید
_مرسی
هیونجین از دکتر فاصله گرفت و دستشو روی دستگیره ی در فشار داد و در رو اروم باز کرد. نگاهی بهت انداخت و اومد داخل....روی صندلیه کنار تختت نشست.
تو اصلا به هیونجین نگاه کوچیکی هم نکردی و فقط به پنجره ی کنار اتاق خیره بودی. لبخندی بر لب داشتی ولی اروم اشک میریختی.
هیون دستشو اروم به سمتت اورد ولی تو دستتو کشیدی !
هیونجین با کارت تعجب کرد ولی با یاد کاری که باهات کرد سرشو اروم به پایین هدایت کرد.
_من..من متاسفم ات که باعث شدم به این وضع بیوفتی...ببخشید
×ببخشید ؟؟ فقط همین ؟؟ فکر میکنی با این کلمه همه چیز مثل قبل میشه ؟
هیون هیچی نمیگفت..ادامه دادی :
×حالاهم از اتاق برو بیرون. امیدوارم با همسرت خوشبخت بشی.
هیون اروم از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت
دستشو روی دستگیره ی در فشار داد ولی قبلش :
_بابت همه چیز متاسفم
و این اخرین دیدار، برای هردوتاشون بود....
*seta
۶.۲k
۲۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.