فیک کوک ( اعتماد )پارت۶۷
از زبان ا/ت
دستای کوچولوش رو گرفتم و گفتم : گریه نکن مامانت رو پیدا میکنیم باشه ؟
با اون چشمای درشت و خیسش نگام کرد و گفت : باشه
دستش رو گرفتم و بردمش سمت جونگ کوک که روی صندلی نشسته بود نشوندمش روی زانوم که با انگشت کوچیکش جونگ کوک رو نشون داد و گفت : این آقا اخمو کیه ؟
خندم گرفت همه اینو در نگاه اول میفهمیدن
گفتم : ایشون شوهرمه راستی تو اسمتو نگفتی تا دوست بشیم ؟
گفت : من ا/ت هستم ( اسمش با ا/ت یکیه )
با خوشحالی خندیدم و گفتم : واییی راست میگی منم ا/ت هستم
خندید و نشست وسط منو جونگ کوک یه دستش رو روی پای جونگ کوک گذاشت دسته دیگش هم روی پای من گذاشت به جونگ کوک نگاه کرد و گفت : اسمه تو چیه ؟
جونگ کوک گفت : جونگ کوک
دستاش رو به هم کوبید و گفت : جونگ کوک و ا/ت دوستای جدید پیدا کَلدَم
من خیلی خوشم اومد ازش ولی جونگ کوک انگار اصلا دوست نداشتش
روبه من گفت : مادرش کجاست ؟
گفتم : نمیدونم گمشده
گفت : ما که قرار نیست تا آخر اینجا بمونیم تا پیداش بشه
چشمای ا/ت پر از اشک شد و گفت : یعنی منو تنها میزارین
دلم واسش آتیش گرفت بغلش کردم و گفتم : البته که نه
بردمش سمت رودخونه سرش رو گرم کردم برگشتم سمت جونگ کوک و گفتم : جونگ کوک یه عکس میشه از ما بگیری
با بی حوصلگی نگام کرد که چشمام رو ناز کردم و گفتم : لطفاً هوم ؟
از همون جا که نشسته بود ازمون عکس گرفت
ا/ت یهو بلند گفت : ماماااا
برگشتم سمت زن و فوراً ا/ت رو گذاشتم زمین تا خودش بره پیشه مامانش
مامانش از نگرانی داشت گریه میکرد ازم تشکر کرد منم لبخندی تحویلش دادم ا/ت برام دست تکون داد و رفتن
راستش دلم خیلی واسه مامانم تنگ شده خیلی زیاد...
رفتم سمت جونگ کوک و گفتم : یادم نبود ما حتی یه عکس هم نگرفتیم
گفت : عکس ؟
گفتم : آره دیگه بلند شو گوشیت رو بده
گوشی رو گذاشت کف دستم دوربین سلفیش رو روشن کردم جونگ کوک بدون لبخند انگار که مجبورش کردی وایستاده بود لپش رو کشیدم خودمم یه لبخند زدم و یه عکس جینگولی گرفتم ، برگشتم سمتش و گفتم : چرا لبخند نمیزنی عکسامون بد میشه ها
لبخنده زورکی زد که خندم گرفت توی همین حالت طبیعی یه عکس گرفتم
گفتم : خب دیگه بریم به سوی رستوران
گفت : آره بریم
از خداش بوده
راه افتادیم نا خودآگاه گفتم : جونگ کوک تو از بچه ها بدت میاد ؟
بعد از چند ثانیه سکوت گفت : آره ازشون متنفرم از نظره من فقط مایه دردسرن
همون طور که دستش رو چسبیده بودم دستم شل شد و بی اراده گفتم : حتی اگر بچه خودت باشه ؟
اونم انگار جوابش آماده بود که گفت : من هیچوقت بچه نمیخوام چه الان چه تو آینده بچه جزوه ممنوعه های زندگیه منه
یعنی اون نمیخواد منم نباید بخوام ؟ گفتم : پس اگر من...
نزاشت ادامه بدم و گفت : نباید بخوای
بغض کردم یعنی من مامان نمیشم
دیگه بحث رو ادامه ندادم تا بالاخره رسیدیم به ماشین وسایلا رو گذاشتیم داخلش خودمم پاهام اینقدر درد میکرد که همین که سوار شدم کفشام رو درآوردم حالم گرفته بود و خسته بودم ولی حتی یک سوم کارایی که میخواستم و نتونستم انجام بدم ولی خب روزه قشنگی بود
دستای کوچولوش رو گرفتم و گفتم : گریه نکن مامانت رو پیدا میکنیم باشه ؟
با اون چشمای درشت و خیسش نگام کرد و گفت : باشه
دستش رو گرفتم و بردمش سمت جونگ کوک که روی صندلی نشسته بود نشوندمش روی زانوم که با انگشت کوچیکش جونگ کوک رو نشون داد و گفت : این آقا اخمو کیه ؟
خندم گرفت همه اینو در نگاه اول میفهمیدن
گفتم : ایشون شوهرمه راستی تو اسمتو نگفتی تا دوست بشیم ؟
گفت : من ا/ت هستم ( اسمش با ا/ت یکیه )
با خوشحالی خندیدم و گفتم : واییی راست میگی منم ا/ت هستم
خندید و نشست وسط منو جونگ کوک یه دستش رو روی پای جونگ کوک گذاشت دسته دیگش هم روی پای من گذاشت به جونگ کوک نگاه کرد و گفت : اسمه تو چیه ؟
جونگ کوک گفت : جونگ کوک
دستاش رو به هم کوبید و گفت : جونگ کوک و ا/ت دوستای جدید پیدا کَلدَم
من خیلی خوشم اومد ازش ولی جونگ کوک انگار اصلا دوست نداشتش
روبه من گفت : مادرش کجاست ؟
گفتم : نمیدونم گمشده
گفت : ما که قرار نیست تا آخر اینجا بمونیم تا پیداش بشه
چشمای ا/ت پر از اشک شد و گفت : یعنی منو تنها میزارین
دلم واسش آتیش گرفت بغلش کردم و گفتم : البته که نه
بردمش سمت رودخونه سرش رو گرم کردم برگشتم سمت جونگ کوک و گفتم : جونگ کوک یه عکس میشه از ما بگیری
با بی حوصلگی نگام کرد که چشمام رو ناز کردم و گفتم : لطفاً هوم ؟
از همون جا که نشسته بود ازمون عکس گرفت
ا/ت یهو بلند گفت : ماماااا
برگشتم سمت زن و فوراً ا/ت رو گذاشتم زمین تا خودش بره پیشه مامانش
مامانش از نگرانی داشت گریه میکرد ازم تشکر کرد منم لبخندی تحویلش دادم ا/ت برام دست تکون داد و رفتن
راستش دلم خیلی واسه مامانم تنگ شده خیلی زیاد...
رفتم سمت جونگ کوک و گفتم : یادم نبود ما حتی یه عکس هم نگرفتیم
گفت : عکس ؟
گفتم : آره دیگه بلند شو گوشیت رو بده
گوشی رو گذاشت کف دستم دوربین سلفیش رو روشن کردم جونگ کوک بدون لبخند انگار که مجبورش کردی وایستاده بود لپش رو کشیدم خودمم یه لبخند زدم و یه عکس جینگولی گرفتم ، برگشتم سمتش و گفتم : چرا لبخند نمیزنی عکسامون بد میشه ها
لبخنده زورکی زد که خندم گرفت توی همین حالت طبیعی یه عکس گرفتم
گفتم : خب دیگه بریم به سوی رستوران
گفت : آره بریم
از خداش بوده
راه افتادیم نا خودآگاه گفتم : جونگ کوک تو از بچه ها بدت میاد ؟
بعد از چند ثانیه سکوت گفت : آره ازشون متنفرم از نظره من فقط مایه دردسرن
همون طور که دستش رو چسبیده بودم دستم شل شد و بی اراده گفتم : حتی اگر بچه خودت باشه ؟
اونم انگار جوابش آماده بود که گفت : من هیچوقت بچه نمیخوام چه الان چه تو آینده بچه جزوه ممنوعه های زندگیه منه
یعنی اون نمیخواد منم نباید بخوام ؟ گفتم : پس اگر من...
نزاشت ادامه بدم و گفت : نباید بخوای
بغض کردم یعنی من مامان نمیشم
دیگه بحث رو ادامه ندادم تا بالاخره رسیدیم به ماشین وسایلا رو گذاشتیم داخلش خودمم پاهام اینقدر درد میکرد که همین که سوار شدم کفشام رو درآوردم حالم گرفته بود و خسته بودم ولی حتی یک سوم کارایی که میخواستم و نتونستم انجام بدم ولی خب روزه قشنگی بود
۱۶۵.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.