✞رمان انتقام✞ پارت 31
•انتقام•
دیانا: توام از این کارا بلدی؟
ارسلان: پس چی فکر کردی
مثلا دو سال تنها زندگی کردم
الانم تنها زندگی میکنما...
غذا رو گزاشته رو اُپن
دیانا هم نشسته بود رو اُپن
ی قاشق از سوپ و برداشتم و گزاشتم دهنش
دیانا: ارسلان چشاش قفل بود رو صورتم
ولی من انقدر معذب بودم ک سرمو انداخته بودم پایین...
ارسلان: با دستم سر دیانا رو اوردم بالا
ک زل زد تو چشام
همونجوری قاشق و میزاشتم تو دهنش ک بخوره
دیانا: با دستش سرمو اورد بالا
همینجوری دستش زیر چونم مونده بود
دیگه کامل قفل چشاش شده بودم
میتونم بگم ک دیگه نمیتونستم از این دو تا تیله مشکی دل بکنم
ارسلان: اخرین قاشق هم گزاشتم تو دهنش
و با بی میله دست از نگاه کردن به چشماش برداشتم...
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: صدامو صاف کردم و گفتم...تو از کی عاشق مهدیه شدی؟
ارسلان: من عاشق مهدیه نشدم
دیانا: ولی خودت گفتی
ارسلان: چرت و پرتای مهراب همیشه هست
و عادت داری اونم ی چرت پرت گف تو باور کردی...
دیانا: با ذوق گفتم...واقعااا
ارسلان: بله واقعا
دیانا: ی لبخندی زدم ک از ته دلم بود
ک دوباره عطسه کردم...
اومدم از رو اُپن بیام پایین ک
ی دفعه ارسلان ی دستشو گزاشت پشت کمرم
ی دستشم گزاشت زیر زانوم بلندم کرد....
عه ارسلان بزارم زمین خودم میتونم بیام
ارسلان: شما سرما خوردین حق اینو ندارین ک از جاتون تکون بخورین خانوم رحیمی
دیانا: باش اقای دکتر کاشی بعدش با هم زدیم زیر خنده....
دیانا: توام از این کارا بلدی؟
ارسلان: پس چی فکر کردی
مثلا دو سال تنها زندگی کردم
الانم تنها زندگی میکنما...
غذا رو گزاشته رو اُپن
دیانا هم نشسته بود رو اُپن
ی قاشق از سوپ و برداشتم و گزاشتم دهنش
دیانا: ارسلان چشاش قفل بود رو صورتم
ولی من انقدر معذب بودم ک سرمو انداخته بودم پایین...
ارسلان: با دستم سر دیانا رو اوردم بالا
ک زل زد تو چشام
همونجوری قاشق و میزاشتم تو دهنش ک بخوره
دیانا: با دستش سرمو اورد بالا
همینجوری دستش زیر چونم مونده بود
دیگه کامل قفل چشاش شده بودم
میتونم بگم ک دیگه نمیتونستم از این دو تا تیله مشکی دل بکنم
ارسلان: اخرین قاشق هم گزاشتم تو دهنش
و با بی میله دست از نگاه کردن به چشماش برداشتم...
دیانا: ارسلان
ارسلان: جانم؟
دیانا: صدامو صاف کردم و گفتم...تو از کی عاشق مهدیه شدی؟
ارسلان: من عاشق مهدیه نشدم
دیانا: ولی خودت گفتی
ارسلان: چرت و پرتای مهراب همیشه هست
و عادت داری اونم ی چرت پرت گف تو باور کردی...
دیانا: با ذوق گفتم...واقعااا
ارسلان: بله واقعا
دیانا: ی لبخندی زدم ک از ته دلم بود
ک دوباره عطسه کردم...
اومدم از رو اُپن بیام پایین ک
ی دفعه ارسلان ی دستشو گزاشت پشت کمرم
ی دستشم گزاشت زیر زانوم بلندم کرد....
عه ارسلان بزارم زمین خودم میتونم بیام
ارسلان: شما سرما خوردین حق اینو ندارین ک از جاتون تکون بخورین خانوم رحیمی
دیانا: باش اقای دکتر کاشی بعدش با هم زدیم زیر خنده....
۵۲.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.