the day i saw you
the day i saw you
part:6
`همراه من پیر شو هنوز بهترین اتفاق ها نیوفتاده`
Robert on Awning.
نگاهی دیگه به تماس انداخت درسته اون پسر خاله عجیب غریبش لئو بود همیشه به چیز های ماورایی اعتقاد داشت و نظریه های افتضاحی میداد بلاخره دو دل جواب داد.
ا/ت:موشی موشی خوبی لئو؟
صدای لئو با حالت ترس و بریده بریده میومد
لئو:ا/ت...ا..لان..پ....ل..یس...ها...ای..نجا..هست..ن..ما..مان..بابام....کشته شدن
با شنیدن حرف هاش ترسیده گوشی رو قطع کرد.سریع کت چرمیش رو برداشت و از خونه بیرون زد؛تمام راه میدوید و اشک میریخت تو این مدت آب خوش از گلوشون پایین نرفته بود.بعد از نیم ساعت به اونجا رسید دست هاش رو روی زانو هاش گذاشته بود و نفس نفس میزد،لئو رو دید که گوشه نشسته و با ترس داره با پلیس ها حرف میزنه به سختی خودش رو به لئو رسوند
ا/ت:لئو چطور کشته شدن؟
اشک هاش دونه دونه پایین ریخت.
لئو:نمیدونم وقتی رسیدم خونه زمین پر خون بود.پدر و مادرم رو در حالی دیدم که چشم هاشون از کاسه در اومده بود و دهنشون تا گوش پاره شده بود.
یه لحظه ا/ت یخ کرد خوب یادشه که خواهرش هم اینطوری به قتل رسیده بود!
ا/ت:و..ولی خواهر منم اینطور کشته شده بود.
پلیس ها با تعجب به اون نگاه کردن و بعد یکی از پلیس ها دستش رو روی شونه ا/ت گذاشت.
پلیس:نگران نباش.شاید هر دوشون یه قاتل مشترک داشتن با هر طور شده اون قاتل رو پیدا میکنیم.
ا/ت سرش رو تکون داد.یکدفعه لئو رو بغل کرد میدونست که هضم اون صحنه برای پسر خاله ش خیلی سخته درسته شاید ۲۳ سال داشت ولی هر کس این صحنه رو میدید از ترس لال میشد.مخصوصا اگه خانواده ش باشه!مدام در حال دلداری دادن لئو بود که صدایی از پشت اومد.از لئو جدا شد و نگاهی به اون مرد انداخت،یه مرد چاق با کت شلوار بود که مطمئنا با عطر های گروه قیمت سعی داشت بوی بد خودش رو بپوشونه بهش میخورد دلال باشه.
مرد:اوه چه صحنه ناراحت کننده ای متاسفم ولی باید همین الان از خونه بکشین هم لئو هم ا/ت خوب میدونم که شوهر خالت برای اینکه سر پناهی نداری تو رو داخل یکی از خونه هاش گذاشت ولی همه اونها رو به من فروخته حالا هم باید برین هر دوتون!
ا/ت نگران به لئو نگاه کرد باید چیکار میکرد؟اون هیچ جایی رو نداشت.
ا/ت:لئو باید چیکار کنیم؟
لئو نگاه غمگینش رو به ا/ت داد.
لئو:ا/ت من میتونم برم پیش عمه هام ولی تو هیچکس رو نداری متاسفم نمیدونم باید چیکار کنی.
ا/ت با چشم های اشکی آروم از لئو و مرد دور شد نه کسی رو داشت و نه جایی رو شاید باید بقیه عمرش رو مثل یه خانه به دوش زندگی میکرد.
part:6
`همراه من پیر شو هنوز بهترین اتفاق ها نیوفتاده`
Robert on Awning.
نگاهی دیگه به تماس انداخت درسته اون پسر خاله عجیب غریبش لئو بود همیشه به چیز های ماورایی اعتقاد داشت و نظریه های افتضاحی میداد بلاخره دو دل جواب داد.
ا/ت:موشی موشی خوبی لئو؟
صدای لئو با حالت ترس و بریده بریده میومد
لئو:ا/ت...ا..لان..پ....ل..یس...ها...ای..نجا..هست..ن..ما..مان..بابام....کشته شدن
با شنیدن حرف هاش ترسیده گوشی رو قطع کرد.سریع کت چرمیش رو برداشت و از خونه بیرون زد؛تمام راه میدوید و اشک میریخت تو این مدت آب خوش از گلوشون پایین نرفته بود.بعد از نیم ساعت به اونجا رسید دست هاش رو روی زانو هاش گذاشته بود و نفس نفس میزد،لئو رو دید که گوشه نشسته و با ترس داره با پلیس ها حرف میزنه به سختی خودش رو به لئو رسوند
ا/ت:لئو چطور کشته شدن؟
اشک هاش دونه دونه پایین ریخت.
لئو:نمیدونم وقتی رسیدم خونه زمین پر خون بود.پدر و مادرم رو در حالی دیدم که چشم هاشون از کاسه در اومده بود و دهنشون تا گوش پاره شده بود.
یه لحظه ا/ت یخ کرد خوب یادشه که خواهرش هم اینطوری به قتل رسیده بود!
ا/ت:و..ولی خواهر منم اینطور کشته شده بود.
پلیس ها با تعجب به اون نگاه کردن و بعد یکی از پلیس ها دستش رو روی شونه ا/ت گذاشت.
پلیس:نگران نباش.شاید هر دوشون یه قاتل مشترک داشتن با هر طور شده اون قاتل رو پیدا میکنیم.
ا/ت سرش رو تکون داد.یکدفعه لئو رو بغل کرد میدونست که هضم اون صحنه برای پسر خاله ش خیلی سخته درسته شاید ۲۳ سال داشت ولی هر کس این صحنه رو میدید از ترس لال میشد.مخصوصا اگه خانواده ش باشه!مدام در حال دلداری دادن لئو بود که صدایی از پشت اومد.از لئو جدا شد و نگاهی به اون مرد انداخت،یه مرد چاق با کت شلوار بود که مطمئنا با عطر های گروه قیمت سعی داشت بوی بد خودش رو بپوشونه بهش میخورد دلال باشه.
مرد:اوه چه صحنه ناراحت کننده ای متاسفم ولی باید همین الان از خونه بکشین هم لئو هم ا/ت خوب میدونم که شوهر خالت برای اینکه سر پناهی نداری تو رو داخل یکی از خونه هاش گذاشت ولی همه اونها رو به من فروخته حالا هم باید برین هر دوتون!
ا/ت نگران به لئو نگاه کرد باید چیکار میکرد؟اون هیچ جایی رو نداشت.
ا/ت:لئو باید چیکار کنیم؟
لئو نگاه غمگینش رو به ا/ت داد.
لئو:ا/ت من میتونم برم پیش عمه هام ولی تو هیچکس رو نداری متاسفم نمیدونم باید چیکار کنی.
ا/ت با چشم های اشکی آروم از لئو و مرد دور شد نه کسی رو داشت و نه جایی رو شاید باید بقیه عمرش رو مثل یه خانه به دوش زندگی میکرد.
۶.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.