جراح من💙P2
ا/ت : رفتم که آماده بشم برای جراحی که یه دختر با موهای طلایی لخت بلند لباس قرمز کوتاه اومد جلومو گرفت .
یونا : آهای تو!
ا/ت : من؟!
یونا : بله تووو پس کی !(با لحن چندش)
ا/ت : بله ؟
بونا : ببین دختر جون نزدیک پادشاهم نمیشی ! فهمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
ا/ت : پادشاهت ؟ کیه ؟
یونا : کیم نامجون.
ا/ت: من پرستارم و اون جراح من توی جراحی ها کمک کارشم ، چی میگی ؟
یونا : خوبه . فعلاا اح (با لحن فوق چندش( خودم که نویسندم حالم بد شد حس میکنم میخوام ناهارمو بالا بیارم، عوق))
ا/ت : واااا این چش بود ؟
نامجون : خانوم جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانگ خانوم جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانگ!!!
ا/ت : بلههههههههههههه اومدم !
نامجون : خانوم جانگ چرا انقدر اومدنتون طول کشید ؟
ا/ت : ببخشید!
(توی اتاق عمل)
ا/ت: وقتی جراحی میکنه خیلی هات میشههه وای دارم چی میگم*توی ذهنش*
نامجون : پنس!
ا/ت: بفرمایید.
*بعد از عمل*
ا/ت : چقدر سخت بود !
لیا : او لا لا چی شد ؟
ا/ت : چی چی شد ؟
لیا : بابا آقای کیم رو میگ.
ا/ت: نگا چه ذوقی میکنه ، میخوای برات خواستگاریش کنم ؟
لیا :آرههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ا/ت :نه!
لیا : چرا ؟
ا/ت چون که چسبیده به را ، اسکل مسکل چیزی هستی ؟
لیا : نه.
ا/ت : خوب خوبه ! شیفت من تموم شده خدافظ
لیا : خدافظ!
*ویو نامجون*
امروز صبح یه جراحی سخت داشتم طوری که خانوم جانگ (ا/ت) کمرش درد گرفت.
امروز دعا دعا میکردم یونا نیاد اینجا که از شانس علیه من اومد بود ، داشتم برای جراحی دومم آماده می شدم دیدم یونا جلوی خانوم جانگ رو گرفته ظاهرا میخواد دردسر درست کنه !
یونا که رفت گوشیم زنگ خورد دیدم بله خودشه *یونا* جوابشو دادم:
نامجون : بله ؟
یونا : سلام عشششششششششششششششششششقم (دوباره حالت چندش آور ، عوق)
نامجون : بله یونا چی میخوای ؟
یونا :آه نامی نمیای باهم بریم بیرون اونم الان ؟
نامجون : متاسفم من جراحی دارم نمیتونم بیام.
یونا : چرا ؟
نامجون : چون جراحی دارم ! خداحافظ!!!
نامجون : رو مخ !
***
ادامه ویو نامجون :
بعد از جراحی دوم خیلی خسته بودم جوری که روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم 34 تماس بی پاسخ از طرف مامانم دارم آیی خدا حتما میگه چرا با یونا اونجوری حرف زدم.
نامجون : الو مامان ؟
م.ن: چرا جوابمو نمیدی ؟
نامجون :ببخشید مامان بعد از جراحی دوم خیلی خسته بودم که خوابم برد .
م.ن: آه خداشکر فک کردم اتفاقی افتاده!
خب خب ببینم با یونا چرا بد حرف زدی ؟
نامجون: مامان من جراحی داشتم بهم پیشنهاد قرار داد!
م.ن: بهونه نشنوم ! امشب میای خونه از یونا عذرخواهی میکنی
نامجون : من برای چی باید از اون بابت کاری که نکردم عذر خواهی کنم ؟
م.ن: همین که شنیدی ؟!
نامجون : اصلا خونه نمیام! کار دارم ململن خدافظ.
م.ن : چی چی میگ...*تلفن قطع شد*
نامجون :ایییییییی خدااااااااااااااااااا*
یونا : آهای تو!
ا/ت : من؟!
یونا : بله تووو پس کی !(با لحن چندش)
ا/ت : بله ؟
بونا : ببین دختر جون نزدیک پادشاهم نمیشی ! فهمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟
ا/ت : پادشاهت ؟ کیه ؟
یونا : کیم نامجون.
ا/ت: من پرستارم و اون جراح من توی جراحی ها کمک کارشم ، چی میگی ؟
یونا : خوبه . فعلاا اح (با لحن فوق چندش( خودم که نویسندم حالم بد شد حس میکنم میخوام ناهارمو بالا بیارم، عوق))
ا/ت : واااا این چش بود ؟
نامجون : خانوم جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانگ خانوم جاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااانگ!!!
ا/ت : بلههههههههههههه اومدم !
نامجون : خانوم جانگ چرا انقدر اومدنتون طول کشید ؟
ا/ت : ببخشید!
(توی اتاق عمل)
ا/ت: وقتی جراحی میکنه خیلی هات میشههه وای دارم چی میگم*توی ذهنش*
نامجون : پنس!
ا/ت: بفرمایید.
*بعد از عمل*
ا/ت : چقدر سخت بود !
لیا : او لا لا چی شد ؟
ا/ت : چی چی شد ؟
لیا : بابا آقای کیم رو میگ.
ا/ت: نگا چه ذوقی میکنه ، میخوای برات خواستگاریش کنم ؟
لیا :آرههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ا/ت :نه!
لیا : چرا ؟
ا/ت چون که چسبیده به را ، اسکل مسکل چیزی هستی ؟
لیا : نه.
ا/ت : خوب خوبه ! شیفت من تموم شده خدافظ
لیا : خدافظ!
*ویو نامجون*
امروز صبح یه جراحی سخت داشتم طوری که خانوم جانگ (ا/ت) کمرش درد گرفت.
امروز دعا دعا میکردم یونا نیاد اینجا که از شانس علیه من اومد بود ، داشتم برای جراحی دومم آماده می شدم دیدم یونا جلوی خانوم جانگ رو گرفته ظاهرا میخواد دردسر درست کنه !
یونا که رفت گوشیم زنگ خورد دیدم بله خودشه *یونا* جوابشو دادم:
نامجون : بله ؟
یونا : سلام عشششششششششششششششششششقم (دوباره حالت چندش آور ، عوق)
نامجون : بله یونا چی میخوای ؟
یونا :آه نامی نمیای باهم بریم بیرون اونم الان ؟
نامجون : متاسفم من جراحی دارم نمیتونم بیام.
یونا : چرا ؟
نامجون : چون جراحی دارم ! خداحافظ!!!
نامجون : رو مخ !
***
ادامه ویو نامجون :
بعد از جراحی دوم خیلی خسته بودم جوری که روی صندلی خوابم برد بیدار شدم دیدم 34 تماس بی پاسخ از طرف مامانم دارم آیی خدا حتما میگه چرا با یونا اونجوری حرف زدم.
نامجون : الو مامان ؟
م.ن: چرا جوابمو نمیدی ؟
نامجون :ببخشید مامان بعد از جراحی دوم خیلی خسته بودم که خوابم برد .
م.ن: آه خداشکر فک کردم اتفاقی افتاده!
خب خب ببینم با یونا چرا بد حرف زدی ؟
نامجون: مامان من جراحی داشتم بهم پیشنهاد قرار داد!
م.ن: بهونه نشنوم ! امشب میای خونه از یونا عذرخواهی میکنی
نامجون : من برای چی باید از اون بابت کاری که نکردم عذر خواهی کنم ؟
م.ن: همین که شنیدی ؟!
نامجون : اصلا خونه نمیام! کار دارم ململن خدافظ.
م.ن : چی چی میگ...*تلفن قطع شد*
نامجون :ایییییییی خدااااااااااااااااااا*
۸.۷k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.