دوپارتی کوک
(#درخاستی)
۱/۲
ویو رونا
نیم ساعت دیگه تا پایان کلاس مونده بود و منم حصلم سر رفته بود...سرم روی میز و نگام ب پنجره کلاس بود...استاد لی هم داشت ور ور میکرد...یهو ی پیام برای گوشیم اومد بدون اینک استاد لی بفهمه گوشیمو اوردم و با باز کردن پیام لبخندی پر رنگ زدم...کوک بود...پیام داده بود بیا کافه همیشگی...خیلی خشحال شدم... انقد خشحال بودم ک ممکن بود ی جیغی بکشم...کوک دوصت پسرمه البته ی ماهه...با قدم های ریز ولی تند رفتم کنار استاد...
+عا...استاد لی
&بله
+میشه من زود تر برم...خاهش میکنم ...تروخدا
&دلیل؟
+اممم...مامانم مریض شده بهش قول دادم زود تر برم
&اکی..برو
+وایی مرصیییی*کیوت
سریع کیفمو برداشتم و از کلاس خارج شدم کافه نزدیک بود ...با دو خودمو رسوندم ب کافه ...و سریع رفتم داخل ک منو دید و دست تکون داد با لبخند محو رو ب روش نشستم
+وای..صلام ...
-عام...صلام...گفتم بیای چون میخاستم ی چیزی بگم
لبخندم محو شد و با نگرانی پرسیدم
+چی..چیزی شده؟
-راستش هوف...میرم سر اصل مطلب ...ببین ما نمیتونیم باهم باشیم خب..همین دیگه
+چی..چرا؟
-ما ب درد هم نمیخوریم...خب من برم..خدافس*با بغض
+صب کن..نه...صب کن*بغض
از کافه بیرون رفتم منم رفتمو ب رفتنش نگا کردم
دیگ نتونسم و افتادم زمین
+نه..نمیتونی بری نمیتونی ولم کنی...چرا انقد بدبختم من
گریه هام تموم نمیشد...
سعی کردم بلند شم و برم خونه ...درو وا کردم و ی راست خودمو رو مبل انداختم و جیغ گریه هام بازم شروع شد
سرمو تو بالشتی ک روی مبل بود فرد کردم ک حداقل صدام خفه بشه...
اروم سرمو بلند کردم و ساعتو نگا کردم...بلند شدم تا اماده شم و برم رستوران...اونجا کار میکردم و گارسون بودم ...با اینکه نمیخاستم برم ولی تنها چیزی بود ک باهاش زندگیمو میچرخوندم...رنگو رو برام نمونده بود
لباس ساده ای پوشیدم و رفتم بیرون وقتی باد خنکی بهم خورد احساس کردم حالم بهتر شد...
در رستوران رو واکردم و رفتم خداروشکر امروز خلوت بود کلا کسی نبود
+عا...خانم رز..من اومدم
€صلام دخترم او...عه عزیزم حالت خوبه
رنگت مث گچه
.....
شرط برای پارت بعد:۲۰لایک
۱/۲
ویو رونا
نیم ساعت دیگه تا پایان کلاس مونده بود و منم حصلم سر رفته بود...سرم روی میز و نگام ب پنجره کلاس بود...استاد لی هم داشت ور ور میکرد...یهو ی پیام برای گوشیم اومد بدون اینک استاد لی بفهمه گوشیمو اوردم و با باز کردن پیام لبخندی پر رنگ زدم...کوک بود...پیام داده بود بیا کافه همیشگی...خیلی خشحال شدم... انقد خشحال بودم ک ممکن بود ی جیغی بکشم...کوک دوصت پسرمه البته ی ماهه...با قدم های ریز ولی تند رفتم کنار استاد...
+عا...استاد لی
&بله
+میشه من زود تر برم...خاهش میکنم ...تروخدا
&دلیل؟
+اممم...مامانم مریض شده بهش قول دادم زود تر برم
&اکی..برو
+وایی مرصیییی*کیوت
سریع کیفمو برداشتم و از کلاس خارج شدم کافه نزدیک بود ...با دو خودمو رسوندم ب کافه ...و سریع رفتم داخل ک منو دید و دست تکون داد با لبخند محو رو ب روش نشستم
+وای..صلام ...
-عام...صلام...گفتم بیای چون میخاستم ی چیزی بگم
لبخندم محو شد و با نگرانی پرسیدم
+چی..چیزی شده؟
-راستش هوف...میرم سر اصل مطلب ...ببین ما نمیتونیم باهم باشیم خب..همین دیگه
+چی..چرا؟
-ما ب درد هم نمیخوریم...خب من برم..خدافس*با بغض
+صب کن..نه...صب کن*بغض
از کافه بیرون رفتم منم رفتمو ب رفتنش نگا کردم
دیگ نتونسم و افتادم زمین
+نه..نمیتونی بری نمیتونی ولم کنی...چرا انقد بدبختم من
گریه هام تموم نمیشد...
سعی کردم بلند شم و برم خونه ...درو وا کردم و ی راست خودمو رو مبل انداختم و جیغ گریه هام بازم شروع شد
سرمو تو بالشتی ک روی مبل بود فرد کردم ک حداقل صدام خفه بشه...
اروم سرمو بلند کردم و ساعتو نگا کردم...بلند شدم تا اماده شم و برم رستوران...اونجا کار میکردم و گارسون بودم ...با اینکه نمیخاستم برم ولی تنها چیزی بود ک باهاش زندگیمو میچرخوندم...رنگو رو برام نمونده بود
لباس ساده ای پوشیدم و رفتم بیرون وقتی باد خنکی بهم خورد احساس کردم حالم بهتر شد...
در رستوران رو واکردم و رفتم خداروشکر امروز خلوت بود کلا کسی نبود
+عا...خانم رز..من اومدم
€صلام دخترم او...عه عزیزم حالت خوبه
رنگت مث گچه
.....
شرط برای پارت بعد:۲۰لایک
۲۴.۷k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.