فیک کوک،پارت ۱۸
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۸
صورتشو نوازش کردم
+جونگکوک*سرمو انداختم پایین*منو ببخش...رفتارم باهات خوب نبود متاسفم که دلتو شکستم...
دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو آورد بالا ، نگاهشو ازم گرفت
_هوووم...عیبی نداره کوچولو تقصیر تو نبود...همش تقصیر خودم بود
تو باهمه فرق داشتی ، تو واقعا خواستی کمکم کنی اما من چیکار کردم ، روت دست بلند کردم..*دوباره نگاهشو به من داد و تو چشمام نگاه کرد*اون کسی که باید متاسف باشه منم ا.ت...
+هی درکت میکنم میدونم اون مرد یادآور خاطرات تلخت بوده ، اره؟..
نفس عمیقی کشید
_هی تا حالا در مورد گذشتم حرف نزدیم..
خوشحال شدم انگار تلاشام به عنوان روانپزشک جواب داد...یعنی واقعا داشت به من اعتماد میکرد...ته دلم خوشحال بودم
_اون مرد داییم بود که گفت ناپدریم مرده...
*فلش بک*
*کوک*
با حس کردن خیسی و سردی زیادی از خواب پاشدم...
داد زدم
_ههرینا چکار میکنی..*خنده*
ههرین: پاشو دیگه تنبل خان...
جامو تو تخت عوض کردم و اونوری خوابیدم
_میخوام بخوابم
ههرین: پاشو میخوایم بریم خرید...
با شنیدن کلمه خرید مثل برق زدهها از جام بلند شدم
_ کل امروز رو میبرمت شهربازی فقط...فقط خرید نریم*گریه الکی کیوت*
بلند شدم...
صبحانه رو خوردیم و راه افتادیم
تو کل راه درحال غر زدن بودم...
ههرین: جونگکوکا اینو برام میخری
اخمی کردم
_نه این خیلی بازه*جدی*
ههرین:داداشی لطفا*کیوت*
نگاهی به لحن و چهره ی کیوتش کردم
_من هیچوقت حریف تو نمیشم
ههرین: دوست دارم داداشییی*داد*
خندیدم
درحالی این حرفو زد که کارتو ازم قاپید و با دو رفت تو مغازه
____
ههرین: برای من شکلاتی بگیر...
از ماشین پیاده شدم و به سمت بستنی فروشی رفتم...
_یه بستنی انبهای و شکلا...نه نه چیزه
خنده ی ریزی کردم و تصمیم گرفتم اذیتش کنم
_دو تا انبهای لطفا
و برگشتم سمت ههرین که اونطرف پیادهرو وایساده بود...
از دور نگاهش که به رنگ زرد بستنی افتاد که با رنگ بستنی موردعلاقهاش متفاوت بود ، شروع کرد به جیغجیغ کردن....
ههرین: یاااجونگ کوک من بهت گفتم شکلاتی تو باز بستنی موردعلاقه خودتو گرفتی...
قهقهای زدم
ههرین: تو خیلی بیرحمی..
همینطور که مشغول غرغر کردن بود تلفنش زنگ خورد
با نگاه کردن به اسم طرف اخماش رفت تو هم
ههرین: بابامه
که باعث شد اخمای منم بره تو هم...
ههرین: باید برم خونه وگرنه باید غرغراشو تحمل کنم
_گندش بزنن...اه مرتیکه بیکار لا...
که ههرین حرفمو قطع کرد
ههرین:جونگکوک اون بابامه...
نفسی تندی کشیدم
_ ههرین بخدا اگه بابات نبود خیلی وقت بود که کشته بودمش...
#فیککوک
#پارت۱۸
صورتشو نوازش کردم
+جونگکوک*سرمو انداختم پایین*منو ببخش...رفتارم باهات خوب نبود متاسفم که دلتو شکستم...
دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو آورد بالا ، نگاهشو ازم گرفت
_هوووم...عیبی نداره کوچولو تقصیر تو نبود...همش تقصیر خودم بود
تو باهمه فرق داشتی ، تو واقعا خواستی کمکم کنی اما من چیکار کردم ، روت دست بلند کردم..*دوباره نگاهشو به من داد و تو چشمام نگاه کرد*اون کسی که باید متاسف باشه منم ا.ت...
+هی درکت میکنم میدونم اون مرد یادآور خاطرات تلخت بوده ، اره؟..
نفس عمیقی کشید
_هی تا حالا در مورد گذشتم حرف نزدیم..
خوشحال شدم انگار تلاشام به عنوان روانپزشک جواب داد...یعنی واقعا داشت به من اعتماد میکرد...ته دلم خوشحال بودم
_اون مرد داییم بود که گفت ناپدریم مرده...
*فلش بک*
*کوک*
با حس کردن خیسی و سردی زیادی از خواب پاشدم...
داد زدم
_ههرینا چکار میکنی..*خنده*
ههرین: پاشو دیگه تنبل خان...
جامو تو تخت عوض کردم و اونوری خوابیدم
_میخوام بخوابم
ههرین: پاشو میخوایم بریم خرید...
با شنیدن کلمه خرید مثل برق زدهها از جام بلند شدم
_ کل امروز رو میبرمت شهربازی فقط...فقط خرید نریم*گریه الکی کیوت*
بلند شدم...
صبحانه رو خوردیم و راه افتادیم
تو کل راه درحال غر زدن بودم...
ههرین: جونگکوکا اینو برام میخری
اخمی کردم
_نه این خیلی بازه*جدی*
ههرین:داداشی لطفا*کیوت*
نگاهی به لحن و چهره ی کیوتش کردم
_من هیچوقت حریف تو نمیشم
ههرین: دوست دارم داداشییی*داد*
خندیدم
درحالی این حرفو زد که کارتو ازم قاپید و با دو رفت تو مغازه
____
ههرین: برای من شکلاتی بگیر...
از ماشین پیاده شدم و به سمت بستنی فروشی رفتم...
_یه بستنی انبهای و شکلا...نه نه چیزه
خنده ی ریزی کردم و تصمیم گرفتم اذیتش کنم
_دو تا انبهای لطفا
و برگشتم سمت ههرین که اونطرف پیادهرو وایساده بود...
از دور نگاهش که به رنگ زرد بستنی افتاد که با رنگ بستنی موردعلاقهاش متفاوت بود ، شروع کرد به جیغجیغ کردن....
ههرین: یاااجونگ کوک من بهت گفتم شکلاتی تو باز بستنی موردعلاقه خودتو گرفتی...
قهقهای زدم
ههرین: تو خیلی بیرحمی..
همینطور که مشغول غرغر کردن بود تلفنش زنگ خورد
با نگاه کردن به اسم طرف اخماش رفت تو هم
ههرین: بابامه
که باعث شد اخمای منم بره تو هم...
ههرین: باید برم خونه وگرنه باید غرغراشو تحمل کنم
_گندش بزنن...اه مرتیکه بیکار لا...
که ههرین حرفمو قطع کرد
ههرین:جونگکوک اون بابامه...
نفسی تندی کشیدم
_ ههرین بخدا اگه بابات نبود خیلی وقت بود که کشته بودمش...
۵.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.