تقدیر سیاه و سفید p41
اینکه میتونستم از این اتاق کوفتی برم بیرون چشام برق زد و با خوشحالی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: اره حتما ..خودمم دلم واسه آشپزی تنگ شده بود .
لبخند ریزی زد و دراز کشیدیم منو تو آغوشش کشید و توی موهام نفس عمیقی کشید
فرداش جونگ کوک اومد بهم سر بزنه
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و بدون حاشیه و مقدمه چینی گفتم: جونگ کوک میشه بهم کمک کنی بی گناهیم رو به تهیونگ ثابت کنم ؟!
لبخندی زد و گفت: هر کاری از دستم بربیاد میکنم ..دلم میخواد بعد این همه سختی که کشیدید رنگ خوشبختی هم ببینید
از اینکه قبول کرد خوشحال شدم: تنها کسایی که همه چیز رو میدونن بابام و خالمن یه ساله از خالم خبر ندارم بابام هم که معتاده ..... میتونی به خبری از خالم گیر بیاری؟
جونگ کوک: باشه ...اما فک کنم پدرت باید ترک کنه تا بتونه حقیقتو بگه چون به حرفای یه آدم معتاد نمیشه اطمینان کرد
سرمو با نشانه تایید تکون دادم: درسته ......میشه یه لطف دیگه هم بهم بکنی ؟
جونگ کوک: اره بگو
مدت زیادی بود که فکر جولیان تو سرم میچرخید بحاطر همین گفنم:میشه ببینی جولیان در چه حاله ..اصلا کجاست ..چیکار میکنه
جونگ کوک :باشه ..اگه کار دیگه ای نداری من برم کار دارم
بلند شد که گفتم: خیلی ازت ممنونم جونگ کوک ...واقعا مدیونتم
با لبخند گرمی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: هر کاری داشتی بهم بگو ...مثل برادرت هواتو
دارم پس غصه نخور ... همین که کنار تهیونگ باشی برام کافیه ..نمیدونی چقد دوست داره
جونگ کوک رفت و من با کلی فکر تو سرم تنها موندم ، تصمیم سختی بود
میدونم دوسم داره ولی دیگه اون آدم سابق نبود
وقتی عصبانی میشد کنترلشو از دست میداد
دو روز گذشت و تهیونگ حتی شب ها هم برای خواب نیومده بود
از نوری که از پشت چشای بستم معلوم بود فهمیدم صبح شده
ولی باز خوابم میومد یکم توی رخت خواب تکون خوردم سنگینی ای روی خودم حس کردم و قوسی به کمرم دادم که دستی روی کمرم کشیده شد
عطر تهیونگ میومد
سری چشمامو باز کرد و با دیدن وضعیت خودم از جا پریدم ، تهیونگ با بالا تنه ی لخت روم خیمه زده بود تیشرت و سوتینم رو دراورده بود و تمام تنم کبود بود و آثار بوسه هاش رو تنم مونده بود
خمار زل زد به چشمام و با لبخند گفت: صبت بخیر
هنوز تو شک بودم و فقط همین جوری جواب دادم: صب بخیر ....چیزی شده ؟؟
بعد از لیسی از لاله گوشم صداشو حس کردم :امروز دومین سالگرد ازدواجمونه ...پارسال که پیش هم نبودیم پس اولین سالگرد حساب میشه
با بهت گفتم: مگه امروز ۲۵ امه؟
تهیونگ: اره
زیر لب گفتم: تاریخ از دستم در رفته بود
لبخند ریزی زد و دراز کشیدیم منو تو آغوشش کشید و توی موهام نفس عمیقی کشید
فرداش جونگ کوک اومد بهم سر بزنه
از فرصت پیش اومده استفاده کردم و بدون حاشیه و مقدمه چینی گفتم: جونگ کوک میشه بهم کمک کنی بی گناهیم رو به تهیونگ ثابت کنم ؟!
لبخندی زد و گفت: هر کاری از دستم بربیاد میکنم ..دلم میخواد بعد این همه سختی که کشیدید رنگ خوشبختی هم ببینید
از اینکه قبول کرد خوشحال شدم: تنها کسایی که همه چیز رو میدونن بابام و خالمن یه ساله از خالم خبر ندارم بابام هم که معتاده ..... میتونی به خبری از خالم گیر بیاری؟
جونگ کوک: باشه ...اما فک کنم پدرت باید ترک کنه تا بتونه حقیقتو بگه چون به حرفای یه آدم معتاد نمیشه اطمینان کرد
سرمو با نشانه تایید تکون دادم: درسته ......میشه یه لطف دیگه هم بهم بکنی ؟
جونگ کوک: اره بگو
مدت زیادی بود که فکر جولیان تو سرم میچرخید بحاطر همین گفنم:میشه ببینی جولیان در چه حاله ..اصلا کجاست ..چیکار میکنه
جونگ کوک :باشه ..اگه کار دیگه ای نداری من برم کار دارم
بلند شد که گفتم: خیلی ازت ممنونم جونگ کوک ...واقعا مدیونتم
با لبخند گرمی دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: هر کاری داشتی بهم بگو ...مثل برادرت هواتو
دارم پس غصه نخور ... همین که کنار تهیونگ باشی برام کافیه ..نمیدونی چقد دوست داره
جونگ کوک رفت و من با کلی فکر تو سرم تنها موندم ، تصمیم سختی بود
میدونم دوسم داره ولی دیگه اون آدم سابق نبود
وقتی عصبانی میشد کنترلشو از دست میداد
دو روز گذشت و تهیونگ حتی شب ها هم برای خواب نیومده بود
از نوری که از پشت چشای بستم معلوم بود فهمیدم صبح شده
ولی باز خوابم میومد یکم توی رخت خواب تکون خوردم سنگینی ای روی خودم حس کردم و قوسی به کمرم دادم که دستی روی کمرم کشیده شد
عطر تهیونگ میومد
سری چشمامو باز کرد و با دیدن وضعیت خودم از جا پریدم ، تهیونگ با بالا تنه ی لخت روم خیمه زده بود تیشرت و سوتینم رو دراورده بود و تمام تنم کبود بود و آثار بوسه هاش رو تنم مونده بود
خمار زل زد به چشمام و با لبخند گفت: صبت بخیر
هنوز تو شک بودم و فقط همین جوری جواب دادم: صب بخیر ....چیزی شده ؟؟
بعد از لیسی از لاله گوشم صداشو حس کردم :امروز دومین سالگرد ازدواجمونه ...پارسال که پیش هم نبودیم پس اولین سالگرد حساب میشه
با بهت گفتم: مگه امروز ۲۵ امه؟
تهیونگ: اره
زیر لب گفتم: تاریخ از دستم در رفته بود
۲۱.۲k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.