ماه ها از ان اتفاق گذشت.
ماه ها از ان اتفاق گذشت.
ویریا من را به جایگاه اولم برد.تمیز کردن پله ها و شستن لباس ها...ولی من هم مشکلی نداشتم.من و ویریا دیگر قطع ارتباطی که نداشتهایم کردیم.نه صحبتی نه رابطهای.ویریا دیگر مرا مانند بقیه کارکنان میدانست...
در حال تمیز کردن پله ها بودم تا اینکه دیدم پسری بلند و خوش هیکلی که مانند خودمان خدمتگذار این قصر بود با عجله از طبقه بالا امد.محکم به سطل اب خورد و تمامیه زحماتم را هیچ کرد.
بلند شدم و از یقهاش گرفتم*
_ببین من ساعت ها وقت گذاشتم برای تمیز کردن و خشک کردن این مردشور مونده ها اونوقت تو...
ابهتی که داشت حرفم و قطع کرد.
_خودم تمیزش میکنم...
گوشهای نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونه هام.بعد از اینکه پله هارو و تمیز کرد.دسمال و سطل و گذاشت کنار پاهام.و بعد با لبخندی از پله ها پایین رفت.از پله ها پایین رفتم .پاهام به هم پیچ خورد و افتادم.کفشی مثل.... مثل
_اقای ویریا!عذر میخام
اقای ویریا چیزی نمیگه و از پله ها بالا میره.
بعد از تمام شدن کارهایم به حیاط عمارت میرم و روی پله ها میشینم.
نفس عمیقی میکشم.
مرد پستچی وارد حیاط شد و نامه ای به دستم داد*
_این نامه برای کوانتاست!
نامه را محکم گرفتم و تشکر کردم.
_کوانتا! امیدوارم حالت خوب باشد...وضعیت خوبی نداریم...پدر تمامیه پول هایی که برای ما فرستاده بودی و روی شرط بندی باخت.حتی اکه کمی هم میموند برای خودش نوشیدنی میخرید.پدر روزانه دو شیشه نوشیدنی تمام میکند و بعد از شروع به شکستن ظرف ها میکند...از طرف یونگ می برای کوانتا.
اشک در چشمانم حلقه زد.
ویریا من را به جایگاه اولم برد.تمیز کردن پله ها و شستن لباس ها...ولی من هم مشکلی نداشتم.من و ویریا دیگر قطع ارتباطی که نداشتهایم کردیم.نه صحبتی نه رابطهای.ویریا دیگر مرا مانند بقیه کارکنان میدانست...
در حال تمیز کردن پله ها بودم تا اینکه دیدم پسری بلند و خوش هیکلی که مانند خودمان خدمتگذار این قصر بود با عجله از طبقه بالا امد.محکم به سطل اب خورد و تمامیه زحماتم را هیچ کرد.
بلند شدم و از یقهاش گرفتم*
_ببین من ساعت ها وقت گذاشتم برای تمیز کردن و خشک کردن این مردشور مونده ها اونوقت تو...
ابهتی که داشت حرفم و قطع کرد.
_خودم تمیزش میکنم...
گوشهای نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونه هام.بعد از اینکه پله هارو و تمیز کرد.دسمال و سطل و گذاشت کنار پاهام.و بعد با لبخندی از پله ها پایین رفت.از پله ها پایین رفتم .پاهام به هم پیچ خورد و افتادم.کفشی مثل.... مثل
_اقای ویریا!عذر میخام
اقای ویریا چیزی نمیگه و از پله ها بالا میره.
بعد از تمام شدن کارهایم به حیاط عمارت میرم و روی پله ها میشینم.
نفس عمیقی میکشم.
مرد پستچی وارد حیاط شد و نامه ای به دستم داد*
_این نامه برای کوانتاست!
نامه را محکم گرفتم و تشکر کردم.
_کوانتا! امیدوارم حالت خوب باشد...وضعیت خوبی نداریم...پدر تمامیه پول هایی که برای ما فرستاده بودی و روی شرط بندی باخت.حتی اکه کمی هم میموند برای خودش نوشیدنی میخرید.پدر روزانه دو شیشه نوشیدنی تمام میکند و بعد از شروع به شکستن ظرف ها میکند...از طرف یونگ می برای کوانتا.
اشک در چشمانم حلقه زد.
۱.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.