"•میکاپر من•" "•پارت14•"
قسمت چهاردهم:
منیجر چوی ــ مطمئن باش اگه دستم بهت برسه زندت نمیزارم. با صدا گفتم ــ شتر مرغ در خواب بیند پنبه دانه هر چند تو باید شتر خروس باشی. دیدم منیجر چوی سرعتشو زیاد کرد. به نفس نفس افتادم. ــ بهتره خودت وایسی اگه خودم گیرت بیارم محاله زنده بمونی. کتی ــ دیوونه شدی من اگه خودم هم واس... هنوز حرفم تموم نشده بودم که محکم پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم زمین. کتی ــ آخ. منیجر چوی با سرعت خودشو رسوند بهم به جای کمک محکم مچ دستمو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد ــ خوب خانم خانما گفتم گیرم بیفتی زندت نمیزارم. نیشخندی زدم و گفتم ــ تا اونجایی که من یادمه سگا فقط گاز میگیرن آدم کش که نیستن. با اخم نگام کرد ــ تو این موقعیتم دست از لودگی برنمیداری. خندیدم ــ من لودگی؟! من دارم حقیقتو میگم. خواست حرفی بزنه که تهیونگ مثل یه ناجی اومد و گفت ــ منیجر چوی لطفا تمومش کنید الان باید بریم واسه ضبط موزیک ویدئو. منیجر چوی با نگاش برام خط نشون کشید که یعنی بعدا تسویه حساب میکنیم. نفسمو با صدا بیرون دادم و دستمو گرفتم روی قلبم. کتی ــ اخ نزدیک بود بمیرم. تهیونگ خندید ــ اخه دختر خوب بلند نیستی زبونتو به رخش نکشی. کتی ــ به من چه طوری نگام میکرد که تمام اموالشو بالا کشیدم. تهیونگ نگران نگام کرد ــ جایت که زخمی نشده. کتی ــ نه خداروشکر با دندوناش پوستمو خراش نداخته هنوز سالمم......
ضبط به خوبی تموم شد و ما هم راهی سئول شدیم ...
الان دوماهه از اومدنم به کمپانی میگذره تو این دوماه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط با کوک نقشه کشیدیم که مثلا عاشق پیشه همدیگه ایم تا از احساس نامرا نسبت به کوک خبردار شیم و بعضی اوقات با منیجر چوی هم در حد جنگ سوم دعوا میکردم فقط تنها بدی که تو این دوماه بود سرد شدن تهیونگ از وقتی که از بوسان اومدیم کمتر باهام حرف میزد یا نگام میکرد نمیدونم چرا ولی دلم میخواست همش بهم توجه کنه با صدا زدن های نامرا از فکر خیال اومدم بیرون. نامرا ــ کتی دو ساعته اینجا ایستادی داری به چی فکر میکنی.مثل یه لاستیک پنچر شده نالیدم ــ نمیدونم چه مرگم شده. نامرا اومد جلو و دستامو تو دستاش گرفت و با مهربونی گفت ــ اگه جونگ کوک اذیتت میکنه بهم بگو. لبخندی به این همه سادگی این دختر زدم ــ نه اتفاقا کوک خیلی هوامو داره. نامرا دستامو ول کرد و به سمت کیفم حرکت کردم، کیفمو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت ــ بهتره بری الان دیر وقته. با تشکر کیفمو ازش گرفتم... وقتی به خونه رسیدم همیت که درو باز کردم فرو رفتم تو بغل یکی با بهت از بغل اون شخص اومدم بیرون که با صورت مهربون مامانم مواجه شدم ــ مامان! بهم لبخندی زد و گفت ــ جونم عزیزم. محکم خودمو تو بغلش انداختم و عطر تنشو بو کردم فقط خودم و خدا و وسایل این خونه با خود خونه میفهمیدن چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود.
تهیونگ
دلم خیلی گرفته بود احساس میکردم یه حسایی به کاترین دارم باید با کسی دردل میکردم رفتم گوشیمو برداشتم و مخاصبا رو بالا پایین میکردم در حین گشتن مکث کردم و ضربه زدم روی مخاطب مورد نظرم لیدی متشخص!
خو پچه ها امیدوارم لذت برده باشین از خوندن فیک مسخرم.
کامنت یادتون نره
لایک کنید پنگولام♡♡♡
منیجر چوی ــ مطمئن باش اگه دستم بهت برسه زندت نمیزارم. با صدا گفتم ــ شتر مرغ در خواب بیند پنبه دانه هر چند تو باید شتر خروس باشی. دیدم منیجر چوی سرعتشو زیاد کرد. به نفس نفس افتادم. ــ بهتره خودت وایسی اگه خودم گیرت بیارم محاله زنده بمونی. کتی ــ دیوونه شدی من اگه خودم هم واس... هنوز حرفم تموم نشده بودم که محکم پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم زمین. کتی ــ آخ. منیجر چوی با سرعت خودشو رسوند بهم به جای کمک محکم مچ دستمو گرفت و با یه حرکت بلندم کرد ــ خوب خانم خانما گفتم گیرم بیفتی زندت نمیزارم. نیشخندی زدم و گفتم ــ تا اونجایی که من یادمه سگا فقط گاز میگیرن آدم کش که نیستن. با اخم نگام کرد ــ تو این موقعیتم دست از لودگی برنمیداری. خندیدم ــ من لودگی؟! من دارم حقیقتو میگم. خواست حرفی بزنه که تهیونگ مثل یه ناجی اومد و گفت ــ منیجر چوی لطفا تمومش کنید الان باید بریم واسه ضبط موزیک ویدئو. منیجر چوی با نگاش برام خط نشون کشید که یعنی بعدا تسویه حساب میکنیم. نفسمو با صدا بیرون دادم و دستمو گرفتم روی قلبم. کتی ــ اخ نزدیک بود بمیرم. تهیونگ خندید ــ اخه دختر خوب بلند نیستی زبونتو به رخش نکشی. کتی ــ به من چه طوری نگام میکرد که تمام اموالشو بالا کشیدم. تهیونگ نگران نگام کرد ــ جایت که زخمی نشده. کتی ــ نه خداروشکر با دندوناش پوستمو خراش نداخته هنوز سالمم......
ضبط به خوبی تموم شد و ما هم راهی سئول شدیم ...
الان دوماهه از اومدنم به کمپانی میگذره تو این دوماه اتفاق خاصی نیوفتاد فقط با کوک نقشه کشیدیم که مثلا عاشق پیشه همدیگه ایم تا از احساس نامرا نسبت به کوک خبردار شیم و بعضی اوقات با منیجر چوی هم در حد جنگ سوم دعوا میکردم فقط تنها بدی که تو این دوماه بود سرد شدن تهیونگ از وقتی که از بوسان اومدیم کمتر باهام حرف میزد یا نگام میکرد نمیدونم چرا ولی دلم میخواست همش بهم توجه کنه با صدا زدن های نامرا از فکر خیال اومدم بیرون. نامرا ــ کتی دو ساعته اینجا ایستادی داری به چی فکر میکنی.مثل یه لاستیک پنچر شده نالیدم ــ نمیدونم چه مرگم شده. نامرا اومد جلو و دستامو تو دستاش گرفت و با مهربونی گفت ــ اگه جونگ کوک اذیتت میکنه بهم بگو. لبخندی به این همه سادگی این دختر زدم ــ نه اتفاقا کوک خیلی هوامو داره. نامرا دستامو ول کرد و به سمت کیفم حرکت کردم، کیفمو از روی میز برداشت و به سمتم گرفت ــ بهتره بری الان دیر وقته. با تشکر کیفمو ازش گرفتم... وقتی به خونه رسیدم همیت که درو باز کردم فرو رفتم تو بغل یکی با بهت از بغل اون شخص اومدم بیرون که با صورت مهربون مامانم مواجه شدم ــ مامان! بهم لبخندی زد و گفت ــ جونم عزیزم. محکم خودمو تو بغلش انداختم و عطر تنشو بو کردم فقط خودم و خدا و وسایل این خونه با خود خونه میفهمیدن چقدر دلم برای مامانم تنگ شده بود.
تهیونگ
دلم خیلی گرفته بود احساس میکردم یه حسایی به کاترین دارم باید با کسی دردل میکردم رفتم گوشیمو برداشتم و مخاصبا رو بالا پایین میکردم در حین گشتن مکث کردم و ضربه زدم روی مخاطب مورد نظرم لیدی متشخص!
خو پچه ها امیدوارم لذت برده باشین از خوندن فیک مسخرم.
کامنت یادتون نره
لایک کنید پنگولام♡♡♡
۲۸.۶k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲