فیک عشق دردسرساز
«پارت:۱۹»
با دیدن اسم رئیس بیخیال گوشیو انداختم تو کیفم نمیدونم چم شده بود ولی حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم،کلافه دستی روی صورتم کشیدم و رسیدیم به خونه دیگه هوا تاریک شده بود.
رفتیم داخل خونه...
بازم گوشیم زنگ خورد....
-جواب بده حتما کار مهمی داره!
+باشه تو برو بخواب منم الان میام.
گوشیو برداشتمو جواب دادم...
+بله رئیس؟؟
*مورا .....ک..ک...کمکم کن!!
گوشی از دستم افتاد،بدنم لرز خفیفی کرد آخه من الان بوسانم چطور خودمو به این سرعت برسونم سئول؟؟؟؟
رفتم توی اتاق و جوری که استرسم مشخص نباشه کنار تهیونگی که با چشمای بسته روی تخت دراز کشیده بود نشستم.
خب چطوری بهش بگم آخه؟؟؟؟
درد بدی توی سرم پیچیده بود.
+تهیونگ باید یه چیزی بگم
-بگو میشنوم چیزی شده؟
+باید برگردیم سئول
انگار که یه سطل آب یخ ریخته باشن روش سریع نشست
-چیشده؟اتفاقی افتاده؟چرا؟یه چیزی بگو
نگرانی تو عمق چشاش موج میزد
+اتفاقی نیوفتاده همینجوری گفتم بریم چون یکی از دوستام براش کار فوری پیش اومده به کمکم نیاز داره همین.
-مطمئنی؟؟
+اره من که تاحالا دروغ نگفتم
توی دلم خیلی ناراحت بودم که مجبور شدم بهش دروغ بگم ولی چاره ای ندارم
-خب فردا بریم چرا شب؟
+خب اخه فوریه،توام توی ماشین بخواب باشه؟
-چی بگم مگه میتونم چیزیم بگم؟
لبخند مصنوعی زدم و سریع مشغول جمع کردن وسایل شدم و بعد جمع کردنش گذاشتمش داخل ماشین.
+بریم؟ آماده ای؟
-اره
ماشینو روشن کردم و گفتم کمربندتو ببند و باسرعت حرکت کردم.
-چه خبرته ؟؟؟ یکم آرومتر بروووو
+نترس تو استراحتتو بکن
چندین ساعت توی راه بودم و توی دلم آشوب بود یعنی چه اتفاقی افتاده که ریئس با اون حال و بریده بریده حرفاشو میزد و کمک میخواست؟
گرمی مایعی رو حس کردم ، دستمو کشیدم و دیدم باز خون دماغ شدم...
نه نه نه نباید قبل کارام حالم خراب بشه
سریع با دستمال پاکش کردم ،نگاهی به تهیونگ انداختم و تو اوج ناراحتی خندم گرفت چطور اینقدر سریع خوابش برد؟
بالاخره رسیدیم و کنار یه سوپرمارکت نگهداشتم ...
کجا ببرمش؟ تهیونگ و به کی بسپارم؟چطور آخه...
این ماجرا تموم بشه دیگه استعفا میدم!
سرمو گذاشتم روی فرمون و سعی کرذم ذهنمو آروم کنم که بهتر تمرکز کنم....که بالاخره یاد دوست قدیمیم افتادم.
سریع فرمون و چرخوندم و حرکت کردم سمت خونش.
رسیدم و با تردید درو باز کردم و رفتم پایین.
زنگ خونشو زدم،لعنتی کجایی باز کن دیگه...
برگشتم به تهیونگ نگاه کردم که غرق خواب بود با صدای گرفته ی خوابالویی به خودم اومدم.
×بله کیه؟؟ اه لعنت بهتون این وقت شب...
درو باز کرد که با دیدن من حرفشو نصفه قورت داد.....
(لایک و کامنت فراموش نشه...نظرات کم باشه دیر به دیر آپ میکنم🤍)
با دیدن اسم رئیس بیخیال گوشیو انداختم تو کیفم نمیدونم چم شده بود ولی حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم،کلافه دستی روی صورتم کشیدم و رسیدیم به خونه دیگه هوا تاریک شده بود.
رفتیم داخل خونه...
بازم گوشیم زنگ خورد....
-جواب بده حتما کار مهمی داره!
+باشه تو برو بخواب منم الان میام.
گوشیو برداشتمو جواب دادم...
+بله رئیس؟؟
*مورا .....ک..ک...کمکم کن!!
گوشی از دستم افتاد،بدنم لرز خفیفی کرد آخه من الان بوسانم چطور خودمو به این سرعت برسونم سئول؟؟؟؟
رفتم توی اتاق و جوری که استرسم مشخص نباشه کنار تهیونگی که با چشمای بسته روی تخت دراز کشیده بود نشستم.
خب چطوری بهش بگم آخه؟؟؟؟
درد بدی توی سرم پیچیده بود.
+تهیونگ باید یه چیزی بگم
-بگو میشنوم چیزی شده؟
+باید برگردیم سئول
انگار که یه سطل آب یخ ریخته باشن روش سریع نشست
-چیشده؟اتفاقی افتاده؟چرا؟یه چیزی بگو
نگرانی تو عمق چشاش موج میزد
+اتفاقی نیوفتاده همینجوری گفتم بریم چون یکی از دوستام براش کار فوری پیش اومده به کمکم نیاز داره همین.
-مطمئنی؟؟
+اره من که تاحالا دروغ نگفتم
توی دلم خیلی ناراحت بودم که مجبور شدم بهش دروغ بگم ولی چاره ای ندارم
-خب فردا بریم چرا شب؟
+خب اخه فوریه،توام توی ماشین بخواب باشه؟
-چی بگم مگه میتونم چیزیم بگم؟
لبخند مصنوعی زدم و سریع مشغول جمع کردن وسایل شدم و بعد جمع کردنش گذاشتمش داخل ماشین.
+بریم؟ آماده ای؟
-اره
ماشینو روشن کردم و گفتم کمربندتو ببند و باسرعت حرکت کردم.
-چه خبرته ؟؟؟ یکم آرومتر بروووو
+نترس تو استراحتتو بکن
چندین ساعت توی راه بودم و توی دلم آشوب بود یعنی چه اتفاقی افتاده که ریئس با اون حال و بریده بریده حرفاشو میزد و کمک میخواست؟
گرمی مایعی رو حس کردم ، دستمو کشیدم و دیدم باز خون دماغ شدم...
نه نه نه نباید قبل کارام حالم خراب بشه
سریع با دستمال پاکش کردم ،نگاهی به تهیونگ انداختم و تو اوج ناراحتی خندم گرفت چطور اینقدر سریع خوابش برد؟
بالاخره رسیدیم و کنار یه سوپرمارکت نگهداشتم ...
کجا ببرمش؟ تهیونگ و به کی بسپارم؟چطور آخه...
این ماجرا تموم بشه دیگه استعفا میدم!
سرمو گذاشتم روی فرمون و سعی کرذم ذهنمو آروم کنم که بهتر تمرکز کنم....که بالاخره یاد دوست قدیمیم افتادم.
سریع فرمون و چرخوندم و حرکت کردم سمت خونش.
رسیدم و با تردید درو باز کردم و رفتم پایین.
زنگ خونشو زدم،لعنتی کجایی باز کن دیگه...
برگشتم به تهیونگ نگاه کردم که غرق خواب بود با صدای گرفته ی خوابالویی به خودم اومدم.
×بله کیه؟؟ اه لعنت بهتون این وقت شب...
درو باز کرد که با دیدن من حرفشو نصفه قورت داد.....
(لایک و کامنت فراموش نشه...نظرات کم باشه دیر به دیر آپ میکنم🤍)
۲۸.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.