وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟔𝟏❦
از بغل یونگی بلند شدم و گوشی آیفون رو برداشتم .
ا.ت=بله ؟
کوک=کوکم.....میشه درو باز کنی ؟
ا.ت=آره.......بیا تو
یونگی=بیبی کیه ؟
ا.ت=کوک
یونگی=اینجا چیکار میکنه ؟
ا.ت=نمیدونم
درو باز کردم و رفتم تو حیاط.....رفتم جلوش وایسادم و سلام دادم
کوک=سلام....اومدم برای خداحافظی
ا.ت=خداحافظی ؟
کوک=آره....دارم میرم آمریکا.....باید رئیس شرکت بابام بشم.......خودت میدونی
ا.ت=امی رو چیکار میکنی ؟
کوک=نمیدونم.....بهش گفتم کات کنیم اونم قبول کرد.....زیاد اهمیتی نداد
ا.ت=اون همیشه اینجوریه.....تو این مدت شناختمش
یونگی=سلام کوک.......اینجا چیکار میکنی ؟
کوک=سلام یونگی....برای خداحافظی اومدم ...
دارم میرم آمریکا
یونگی=اووووو.......
یونگی اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و کوک لبخندی زد و گفت
کوک=کنار هم عالی دیده میشید...و...بابت همه چی عذر میخوام
ا.ت=بیا دیگه گذشته رو نیاریم وسط....
امیدوارم خوشبخت بشی
کوک=همینطور شما......خدافظ
خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم .
یونگی=همیشه دوست داشت نقاش بشه ولی
باباش نذاشت ،مثل من که بابام نمیذاره آهنگ ساز بشم
ا.ت=تو الان خودت میتونی برای خودت تصمیم بگیری.....هرکاری رو که دوست داری انجام بده ،منم حمایتت میکنم .
یونگی لبخندی زد و بوسه ی کوتاهی رو لبام زد و گفت
یونگی=دوست دارم
ا.ت=منم همینطور
رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو زیاد تر کردم و نشستم کنار یونگی و گفتم
ا.ت=من هنوز کل خونه رو نگاه نکردم....دارم میمیرم از فضولی.....نشونم میدی ؟
یونگی=آره.....بدو بریم
دستمو گرفت و همه جای خونه رو نشونم داد
ا.ت=اون اتاقه چی ؟
یونگی=اومم.....اون خالیه....برای بیبی آینده
ا.ت=مگه من بیبیت نیستم ؟
یونگی=تو همیشه بیبی منی .
لبخندی زدم و بغلش کردم....دستاشو دورم حلقه کرد و گفت
یونگی=فیلم ببینیم ؟
ا.ت=آره
از پله ها رفتیم پایین و نشستیم رو کاناپه و یونگی تلویزیون رو روشن کرد و فیلم گذاشت .
رو کاناپه دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم و زل زدم به تلویزیون .
بعد چند دقیقه بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه....خوبه غذا حاضر شده بود
غذارو ریختم تو ظرف و گذاشتم رو میز جلوی کاناپه و کاسه هامونو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم .
یونگی=مرسی.......خیلی خوشمزست
ا.ت=نوش جونت
لبخندی زدم و مشغول غذا خوردن و فیلم دیدنم شدم .
*****
ظرف هارو با کمک یونگی جمع و جور کردم و بعد رفتیم رو تخت دراز کشیدیم .
ا.ت=هیچ کاری نکردیم ها....غروب بریم بیرون ؟
یونگی=آره.....کجا دوست داری بریم ؟
ا.ت=نمیدونم......بعدا فکرشو میکنم
یونگی=باشه بیبی
بوسه ای رو پیشونیم زد و منم رو تخت غلت زدم و از پشت رفتم تو بغل یونگی .
یونگی بغلم کرد و پتو رو کشید روی هردومون و..........خوابیدیم .
ا.ت=بله ؟
کوک=کوکم.....میشه درو باز کنی ؟
ا.ت=آره.......بیا تو
یونگی=بیبی کیه ؟
ا.ت=کوک
یونگی=اینجا چیکار میکنه ؟
ا.ت=نمیدونم
درو باز کردم و رفتم تو حیاط.....رفتم جلوش وایسادم و سلام دادم
کوک=سلام....اومدم برای خداحافظی
ا.ت=خداحافظی ؟
کوک=آره....دارم میرم آمریکا.....باید رئیس شرکت بابام بشم.......خودت میدونی
ا.ت=امی رو چیکار میکنی ؟
کوک=نمیدونم.....بهش گفتم کات کنیم اونم قبول کرد.....زیاد اهمیتی نداد
ا.ت=اون همیشه اینجوریه.....تو این مدت شناختمش
یونگی=سلام کوک.......اینجا چیکار میکنی ؟
کوک=سلام یونگی....برای خداحافظی اومدم ...
دارم میرم آمریکا
یونگی=اووووو.......
یونگی اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد و کوک لبخندی زد و گفت
کوک=کنار هم عالی دیده میشید...و...بابت همه چی عذر میخوام
ا.ت=بیا دیگه گذشته رو نیاریم وسط....
امیدوارم خوشبخت بشی
کوک=همینطور شما......خدافظ
خداحافظی کردیم و وارد خونه شدیم .
یونگی=همیشه دوست داشت نقاش بشه ولی
باباش نذاشت ،مثل من که بابام نمیذاره آهنگ ساز بشم
ا.ت=تو الان خودت میتونی برای خودت تصمیم بگیری.....هرکاری رو که دوست داری انجام بده ،منم حمایتت میکنم .
یونگی لبخندی زد و بوسه ی کوتاهی رو لبام زد و گفت
یونگی=دوست دارم
ا.ت=منم همینطور
رفتم تو آشپزخونه و زیر گاز رو زیاد تر کردم و نشستم کنار یونگی و گفتم
ا.ت=من هنوز کل خونه رو نگاه نکردم....دارم میمیرم از فضولی.....نشونم میدی ؟
یونگی=آره.....بدو بریم
دستمو گرفت و همه جای خونه رو نشونم داد
ا.ت=اون اتاقه چی ؟
یونگی=اومم.....اون خالیه....برای بیبی آینده
ا.ت=مگه من بیبیت نیستم ؟
یونگی=تو همیشه بیبی منی .
لبخندی زدم و بغلش کردم....دستاشو دورم حلقه کرد و گفت
یونگی=فیلم ببینیم ؟
ا.ت=آره
از پله ها رفتیم پایین و نشستیم رو کاناپه و یونگی تلویزیون رو روشن کرد و فیلم گذاشت .
رو کاناپه دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم و زل زدم به تلویزیون .
بعد چند دقیقه بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه....خوبه غذا حاضر شده بود
غذارو ریختم تو ظرف و گذاشتم رو میز جلوی کاناپه و کاسه هامونو برداشتیم و مشغول خوردن شدیم .
یونگی=مرسی.......خیلی خوشمزست
ا.ت=نوش جونت
لبخندی زدم و مشغول غذا خوردن و فیلم دیدنم شدم .
*****
ظرف هارو با کمک یونگی جمع و جور کردم و بعد رفتیم رو تخت دراز کشیدیم .
ا.ت=هیچ کاری نکردیم ها....غروب بریم بیرون ؟
یونگی=آره.....کجا دوست داری بریم ؟
ا.ت=نمیدونم......بعدا فکرشو میکنم
یونگی=باشه بیبی
بوسه ای رو پیشونیم زد و منم رو تخت غلت زدم و از پشت رفتم تو بغل یونگی .
یونگی بغلم کرد و پتو رو کشید روی هردومون و..........خوابیدیم .
۶۶.۹k
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.