لیدی مغرور6
#لیدی_مغرور6
خبر داغی تو شرکت پیچیده بود..
همش سعی میکردم باورش نکنمو از ذهنم بیرونش کنم اما غیر ممکن بود..
از طرفی بابا همش اصرار داشت که قرار بزارم و این بدتر اعصابمو بهم میریخت..
.....
همینکه وارد خونه شدم هردو از روی کاناپه بلند شدن و به سمتم اومدن..
بابا گوشیشو به سمتم گرفت..
-میبینی.. نامزد کرده... پس حالا وقتشه که توعم سرقرار بری و یکیو برای خودت انتخاب کنی..
با داد گفتم:..
چجوری باید بهتون بفهمونم که نمیخوام قرار بزارم.. چرا نمیفهمین!
بابا متقابلا با صدای بلند پاسخ داد
-نمیفهمم این لجبازیا برای چیه!
نکنه واقعا برخلافه خواستهی من، تو... عاشق اون پسرعموت شدی!؟
بدون حرفی بهش زل زدم...
- هی دختر... یادت رفته ؟! بهت گفتم فقط وانمود کنی دوسش داری.. تا در آخر اون آسیب ببینه..
+میبینی که نتونستم... بدونه اینک بفهمم دَرای قلبمو واسش باز کردم.. نمیدونم چجوری شد. کی شد..
بغضم گرفته بود..
+واقعا نمیفهمم.. تو و عمو مشکل دارین.. اونوقت ما، باید بخاطر شما دوتا آسیب ببینیم؟؟!!!
-خودت تمومش کن!
به سمت اتاق کارش عقب گرد کرد...
+نمیتونم....
به سمتم اومد و سیلی محکمی تو گوشم خابوند..
-هروقت دلتنگش شدی.. این سیلی ای که خوردی رو به یاد بیار..
به یاد بیار که میتونم کاری کنم هردوتون نابود بشین..
بعد ازینکه رفت مامان به سمتم اومد..
دستشو به سمت گونم دراز کرد که سرمو به طرفه دیگه ای چرخوندم..
-ا/ت..
بی توجه بهش به سمت اتاقم قدم برداشتم..
پاکته سیگارو از جلوی آینه برداشتم...
صداهاشونو خوب میشنیدم..
-کی این کینه تو با برادرت میخواد تموم بشه؟!
آتیش گذشته ی شما دامنه ماهم گرفته..! واقعا دلت میخواد خوانوادت از هم بپاشه؟! خودت که میدونی ا/ت تحمل این رفتارارو نداره.. و ازون جایی که پدرش تویی مطمئنم یه کاری دسته خودش میده..
-اون جرئت انجام هیچ کاریو نداره.. این همه پرو شدنشم فقط بخاطر اینکه بهش رو دادم.. ولی کورخونده.!
حالا هم برو بزار کارمو انجام بدم..مزاحم نشو..
-من مزاحمم؟ تو چت شده؟ اصلا یادت هست که این زندگی رو باهم ساختیم!
دادش بلند شد...
-الان داری پول باباتو به رخم میکشییی؟!
-من هرگز همچنین چیزی نگفتم... ینی با این اخلاق تو جرئت گفتنشو ندارم! فقط دارم میگم فراموش نکن ما تو تمام سختیا و خوشیا کنار هم بودیم.. پس دلیلی نداره از کارایی که میکنی بی خبر بمونم...
-به موقش خودت میفهمی..
مامان صدای نق نقش بلند شد..
-هر حرفی بهت میزنم میگی به وقتش خودت میفهمی... خب کی میرسه اون وقتش من که موهام سفید شد بس که پایه تو موندم..
بخاطر تو، ۱۰ سال میگذره خوانودمو ندیدم!
-میشه بس کنی؟.. الان اعصابم به هم ریخته.. میترسم کاری دستت بدم!
خبر داغی تو شرکت پیچیده بود..
همش سعی میکردم باورش نکنمو از ذهنم بیرونش کنم اما غیر ممکن بود..
از طرفی بابا همش اصرار داشت که قرار بزارم و این بدتر اعصابمو بهم میریخت..
.....
همینکه وارد خونه شدم هردو از روی کاناپه بلند شدن و به سمتم اومدن..
بابا گوشیشو به سمتم گرفت..
-میبینی.. نامزد کرده... پس حالا وقتشه که توعم سرقرار بری و یکیو برای خودت انتخاب کنی..
با داد گفتم:..
چجوری باید بهتون بفهمونم که نمیخوام قرار بزارم.. چرا نمیفهمین!
بابا متقابلا با صدای بلند پاسخ داد
-نمیفهمم این لجبازیا برای چیه!
نکنه واقعا برخلافه خواستهی من، تو... عاشق اون پسرعموت شدی!؟
بدون حرفی بهش زل زدم...
- هی دختر... یادت رفته ؟! بهت گفتم فقط وانمود کنی دوسش داری.. تا در آخر اون آسیب ببینه..
+میبینی که نتونستم... بدونه اینک بفهمم دَرای قلبمو واسش باز کردم.. نمیدونم چجوری شد. کی شد..
بغضم گرفته بود..
+واقعا نمیفهمم.. تو و عمو مشکل دارین.. اونوقت ما، باید بخاطر شما دوتا آسیب ببینیم؟؟!!!
-خودت تمومش کن!
به سمت اتاق کارش عقب گرد کرد...
+نمیتونم....
به سمتم اومد و سیلی محکمی تو گوشم خابوند..
-هروقت دلتنگش شدی.. این سیلی ای که خوردی رو به یاد بیار..
به یاد بیار که میتونم کاری کنم هردوتون نابود بشین..
بعد ازینکه رفت مامان به سمتم اومد..
دستشو به سمت گونم دراز کرد که سرمو به طرفه دیگه ای چرخوندم..
-ا/ت..
بی توجه بهش به سمت اتاقم قدم برداشتم..
پاکته سیگارو از جلوی آینه برداشتم...
صداهاشونو خوب میشنیدم..
-کی این کینه تو با برادرت میخواد تموم بشه؟!
آتیش گذشته ی شما دامنه ماهم گرفته..! واقعا دلت میخواد خوانوادت از هم بپاشه؟! خودت که میدونی ا/ت تحمل این رفتارارو نداره.. و ازون جایی که پدرش تویی مطمئنم یه کاری دسته خودش میده..
-اون جرئت انجام هیچ کاریو نداره.. این همه پرو شدنشم فقط بخاطر اینکه بهش رو دادم.. ولی کورخونده.!
حالا هم برو بزار کارمو انجام بدم..مزاحم نشو..
-من مزاحمم؟ تو چت شده؟ اصلا یادت هست که این زندگی رو باهم ساختیم!
دادش بلند شد...
-الان داری پول باباتو به رخم میکشییی؟!
-من هرگز همچنین چیزی نگفتم... ینی با این اخلاق تو جرئت گفتنشو ندارم! فقط دارم میگم فراموش نکن ما تو تمام سختیا و خوشیا کنار هم بودیم.. پس دلیلی نداره از کارایی که میکنی بی خبر بمونم...
-به موقش خودت میفهمی..
مامان صدای نق نقش بلند شد..
-هر حرفی بهت میزنم میگی به وقتش خودت میفهمی... خب کی میرسه اون وقتش من که موهام سفید شد بس که پایه تو موندم..
بخاطر تو، ۱۰ سال میگذره خوانودمو ندیدم!
-میشه بس کنی؟.. الان اعصابم به هم ریخته.. میترسم کاری دستت بدم!
۹.۲k
۰۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.