卩卂尺ㄒ13
(فراموش شده)
رفتم پایین و دیدم که یکی کنار اقای جئون نشسته تعجب کردم روی پله ها وایساده بودم که بابا منو دید و گفت:اع دخترم اومدی؟...بیا تو شطرنجت خوبه بیا ببینم میتونی این رفیق مارو ببری یا نه؟(خنده)
وقتی بابا این حرف رو زد پسره ای که کنار اقای جئون بود برگشت سمت من و منو نگاه کرد قیافش رو واضح ندیدم بلند شد و اومد سمتم تا چهرش رو دیدم جا خوردم .....اون....اون جونگ کوک بوددد؟وایییی حالا چکار کنم (هیچی داداش بشین برقص:/)
اونم تا منو دید جا خورد ولی به روی خودش نیورد
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:سلام...من جئون جونگ کوک هستم ...از اشنایی تون خوشبختم
با حیرت دست دادم و گفتم :س....سلام منم پارک کیمورا هستم ..همچنین
دیدم که روی پاهاش وایساده خیلی خوش حال بودم که داره راه میره ولی اون اینجا چکار میکنه؟؟ فک کردم باید کره باشه
رفتم کنار بابا نشستم و بهش یذره بازی رو رسوندم بعدش گوشیم رو برداشتم و رفتم توی گوشیم زیر چشمی به جونگ کوک که روبروم نشسته بود نگاه میکردم خیلی جنتلمن شده بود هنوز هم مشخص بود که در کل یذره عصبی هست و جذابیتش این رو پنهان میکرد ...یعنی اون میدونست که تهیونگ با من اینکار رو کرده؟اوووف اصلا مهم نیست بیا فراموشش کنیم
زنگ در خورد
بابا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:منتظر کسی بودیم؟
گفتم:من شام سفارش دادم ....فک نمیکنم که امشب غذایی در کار باشه نه؟(خنده)
بابا گفت:من اصلا یادم رفته بودااا این خصلت خوبت به مامانت رفته (خنده )
خواستم بلند شم که جونگ کوک جلوم رو گرفت و گفت:شما بشینید من میرم
گفتم:واقعا؟....باشه
رفت سمت در یادم اومد که پول غذار وندادم سریع بلند شدم و رفتم سمت در و کیف پول رو از توی کمد کنار در برداشتم و گفتم:آآآ...ببخشید یادم رفته بود که پول رو واریز نکردم
خواستم کارت رو به پیک بدم که جونگ کوک جلوی دستم رو گرفت و لبخند زد و گفت:نگران نباش ...من حساب کردم
غذاهارو گرفت و در بست گفتم:یااا...چرا تو حساب کردی؟...شما مهمون مایین ها نه ما مهمون شما
خندید وگفت:حالا چر اینقدر جدی میشی ...اشکال نداره که ما خیلی اومدیم اینجا و مهمون بابات شدیم بابات هم خیلی اومده خونه ما چیز خاصی نیست
گفتم:واقعا؟...به هرحال کار خوبی نبود.
خندید و خواست چیزی بگه که اقای جئون از اونطرف سالن داد زد و گفت:بابا این غذا چیشد ؟چرا نمیاین؟...پول ندارین روتون نمیشه بگید؟(خنده)
با صدای بلند و حالت خنده مانند گفتم:نخیرم.... الان میایم
رفتیم سمت میز اشپز خونه که اونا هم رفته بودن اونجا نشسته بودن
رفتیم شام رو خوردیم و بعد از دوساعت گپ زدن اقای جئون و جونگ کوک خواستن برن که بابا گفت:دیروقته ..همینجا بمونید امشب رو دیگه تازه فردا هم که تعطیله جونگ کوک نباید بره سرکار امشب رو بمونید فردا شب برین
با این حرف بابا چشام گرد شد
اقای جئون یه نگاه به جونگ کوک کرد و بعدش گفت:باشه ما مشکلی نداریم...کیمورا دخترم تو معذب نمیشی؟
گفتم:بله؟.....ن...نه اصلا خونه خودتونه
اونا موندن و بعدش من رفتم بالا و توی اتاق خودم و لباسام رو عوض کردم و ارایشمم پاک کردم رفتم توی اتاق بابام و دیدم که پتو رو روی سرش کشیده و خوابه رفتم کنارش دراز کشیدم پشتش به من بود از روی ملافه از پشت بغلش کردم
اروم گفتم:دوست دارم ...شب بخیر
رفتم زیر ملافه و از زیر ملافه بغلش کردم با خودم گفتم لابد خوابه که بهم محل نمیده بعد از 10 دقیقه خوابم برد
(فردا)
رفتم پایین و دیدم که یکی کنار اقای جئون نشسته تعجب کردم روی پله ها وایساده بودم که بابا منو دید و گفت:اع دخترم اومدی؟...بیا تو شطرنجت خوبه بیا ببینم میتونی این رفیق مارو ببری یا نه؟(خنده)
وقتی بابا این حرف رو زد پسره ای که کنار اقای جئون بود برگشت سمت من و منو نگاه کرد قیافش رو واضح ندیدم بلند شد و اومد سمتم تا چهرش رو دیدم جا خوردم .....اون....اون جونگ کوک بوددد؟وایییی حالا چکار کنم (هیچی داداش بشین برقص:/)
اونم تا منو دید جا خورد ولی به روی خودش نیورد
دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:سلام...من جئون جونگ کوک هستم ...از اشنایی تون خوشبختم
با حیرت دست دادم و گفتم :س....سلام منم پارک کیمورا هستم ..همچنین
دیدم که روی پاهاش وایساده خیلی خوش حال بودم که داره راه میره ولی اون اینجا چکار میکنه؟؟ فک کردم باید کره باشه
رفتم کنار بابا نشستم و بهش یذره بازی رو رسوندم بعدش گوشیم رو برداشتم و رفتم توی گوشیم زیر چشمی به جونگ کوک که روبروم نشسته بود نگاه میکردم خیلی جنتلمن شده بود هنوز هم مشخص بود که در کل یذره عصبی هست و جذابیتش این رو پنهان میکرد ...یعنی اون میدونست که تهیونگ با من اینکار رو کرده؟اوووف اصلا مهم نیست بیا فراموشش کنیم
زنگ در خورد
بابا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:منتظر کسی بودیم؟
گفتم:من شام سفارش دادم ....فک نمیکنم که امشب غذایی در کار باشه نه؟(خنده)
بابا گفت:من اصلا یادم رفته بودااا این خصلت خوبت به مامانت رفته (خنده )
خواستم بلند شم که جونگ کوک جلوم رو گرفت و گفت:شما بشینید من میرم
گفتم:واقعا؟....باشه
رفت سمت در یادم اومد که پول غذار وندادم سریع بلند شدم و رفتم سمت در و کیف پول رو از توی کمد کنار در برداشتم و گفتم:آآآ...ببخشید یادم رفته بود که پول رو واریز نکردم
خواستم کارت رو به پیک بدم که جونگ کوک جلوی دستم رو گرفت و لبخند زد و گفت:نگران نباش ...من حساب کردم
غذاهارو گرفت و در بست گفتم:یااا...چرا تو حساب کردی؟...شما مهمون مایین ها نه ما مهمون شما
خندید وگفت:حالا چر اینقدر جدی میشی ...اشکال نداره که ما خیلی اومدیم اینجا و مهمون بابات شدیم بابات هم خیلی اومده خونه ما چیز خاصی نیست
گفتم:واقعا؟...به هرحال کار خوبی نبود.
خندید و خواست چیزی بگه که اقای جئون از اونطرف سالن داد زد و گفت:بابا این غذا چیشد ؟چرا نمیاین؟...پول ندارین روتون نمیشه بگید؟(خنده)
با صدای بلند و حالت خنده مانند گفتم:نخیرم.... الان میایم
رفتیم سمت میز اشپز خونه که اونا هم رفته بودن اونجا نشسته بودن
رفتیم شام رو خوردیم و بعد از دوساعت گپ زدن اقای جئون و جونگ کوک خواستن برن که بابا گفت:دیروقته ..همینجا بمونید امشب رو دیگه تازه فردا هم که تعطیله جونگ کوک نباید بره سرکار امشب رو بمونید فردا شب برین
با این حرف بابا چشام گرد شد
اقای جئون یه نگاه به جونگ کوک کرد و بعدش گفت:باشه ما مشکلی نداریم...کیمورا دخترم تو معذب نمیشی؟
گفتم:بله؟.....ن...نه اصلا خونه خودتونه
اونا موندن و بعدش من رفتم بالا و توی اتاق خودم و لباسام رو عوض کردم و ارایشمم پاک کردم رفتم توی اتاق بابام و دیدم که پتو رو روی سرش کشیده و خوابه رفتم کنارش دراز کشیدم پشتش به من بود از روی ملافه از پشت بغلش کردم
اروم گفتم:دوست دارم ...شب بخیر
رفتم زیر ملافه و از زیر ملافه بغلش کردم با خودم گفتم لابد خوابه که بهم محل نمیده بعد از 10 دقیقه خوابم برد
(فردا)
۱.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.