چند پارتی هوپی🤍🖇🦢 P²
را اون « با بغض به اتاق خوابمون رفتم و دستی به تابلو عروسی کنار تخت انداختم...با یادآوری حرفاش بغضم بیشتر میشد//
ف.ب//
جیهوپ « هیچوقت هیچوقت نمیذارم اشکت دربیاد....
به قولم به تهیونگ عمل میکنم و همیشه مراقب خواهرشم...
نمیذارم تو و فندقیمون هرگز اذیت بشین...
از امشب تو رسما ملکه قلبم شدی...
پایان فلش بک//
را اون « قطرات اشک گونمو خیس کرد...طاقت دوری و قهری باهاشو نداشتم...مخصوصا حالا که باردار بودم...از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا در اتاقشو بزنم که با صداش که با شادی همراه بود ایستادم...انگار داشت تلفنی صحبت میکرد...
جیهوپ « باشه باشه...خیلی خب...تا یک ساعت دیگه اونجام منشی خانم....
را اون « خواستم برم که با لبخند از اتاق اومد بیرون و با دیدن من لبخندش از بین رفت...بدون ذره ای اهمیت کتشو پوشید و صدای بسته شدن در رو شنیدمـ..هققق...الان مطمئنا پیش یونهی جونشه هقققق! پالتوم رو پوشیدم و به دنبالش رفتم...
رفته بود یه کافه...همون کافه همیشگیمون...هقققق...خیلی نا محسوس میز عقبیشون نشستم...هوپی گل رز زردی رو به یونهی داد و یونهی هم لبخندی زد و گل رز قرمزی بهش داد...گل مورد علاقش...سخت بود این حجم از بغضو تحمل کنم...
جیهوپ « تولدت مبارک یونهی...
یونهی « مرسی هوپی...خوشحالم یادت مونده...
جیهوپ « خب به هر حال چندین سال...
یونهی « اوم...یادته؟ اینجا همون جاییه که بهم اعتراف کردی...
جیهوپ « آه آره
یونهی « از همسرت چه خبر
جیهوپ « خوبه...امروز باهاش بحثم شد...
یونهی « عا چه بد...جیهوپ...یه سوال...اگه اگه علایقمون بهم برگرده چیکار میکنی...مطمئنا ما...
را اون « دیگه نتونستم تحمل کنم...با بغض و اشک اونجا رو ترک کردم و رو زمین نشستم و تا تونستم گریه کردم...
ف.ب//
جیهوپ « هیچوقت هیچوقت نمیذارم اشکت دربیاد....
به قولم به تهیونگ عمل میکنم و همیشه مراقب خواهرشم...
نمیذارم تو و فندقیمون هرگز اذیت بشین...
از امشب تو رسما ملکه قلبم شدی...
پایان فلش بک//
را اون « قطرات اشک گونمو خیس کرد...طاقت دوری و قهری باهاشو نداشتم...مخصوصا حالا که باردار بودم...از اتاق اومدم بیرون و رفتم تا در اتاقشو بزنم که با صداش که با شادی همراه بود ایستادم...انگار داشت تلفنی صحبت میکرد...
جیهوپ « باشه باشه...خیلی خب...تا یک ساعت دیگه اونجام منشی خانم....
را اون « خواستم برم که با لبخند از اتاق اومد بیرون و با دیدن من لبخندش از بین رفت...بدون ذره ای اهمیت کتشو پوشید و صدای بسته شدن در رو شنیدمـ..هققق...الان مطمئنا پیش یونهی جونشه هقققق! پالتوم رو پوشیدم و به دنبالش رفتم...
رفته بود یه کافه...همون کافه همیشگیمون...هقققق...خیلی نا محسوس میز عقبیشون نشستم...هوپی گل رز زردی رو به یونهی داد و یونهی هم لبخندی زد و گل رز قرمزی بهش داد...گل مورد علاقش...سخت بود این حجم از بغضو تحمل کنم...
جیهوپ « تولدت مبارک یونهی...
یونهی « مرسی هوپی...خوشحالم یادت مونده...
جیهوپ « خب به هر حال چندین سال...
یونهی « اوم...یادته؟ اینجا همون جاییه که بهم اعتراف کردی...
جیهوپ « آه آره
یونهی « از همسرت چه خبر
جیهوپ « خوبه...امروز باهاش بحثم شد...
یونهی « عا چه بد...جیهوپ...یه سوال...اگه اگه علایقمون بهم برگرده چیکار میکنی...مطمئنا ما...
را اون « دیگه نتونستم تحمل کنم...با بغض و اشک اونجا رو ترک کردم و رو زمین نشستم و تا تونستم گریه کردم...
۱۱۳.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.