فیک(??Why you)پارت(74)
Why you??
فردای آن روز *
ا/ت:خیره به گوشه ای*
موجیو:الباب چیزی شده؟
ا/ت:نگاه*
موجیو:تکون دادن ا/ت*
ا/ت:از فکر اوند بیرون*
ا/ت:هان؟
موجیو:الباب چیزی شده؟؟
ا/ت:نه چیزی نیست ....آم راستی موجیو یه سوال
موجیو:بله الباب؟
ا/ت:تو میدونی سیوُل تو چه قرنی زندگی میکرده؟؟؟یا اینکه در موردش تو تاریخی چیزی نوشتن؟؟؟
موجیو: دقیقاََ هیچی در موردشان نمیدونم و چیزی هم در موردشان نشنیدم فقط اینو میدونم تو قرن۱۱ اینا بودیم
ا/ت:قرن ۱۱ام؟؟؟
موجیو:اهوم
ا/ت:حالا من چطوری درمورد گذشته چیزی بفهمم؟؟هوففففف کارم سخت شده
ویو حال عمارت*
ا/ت از اتاقش اومد بیرون میخواست توی باغ عمارت قدم بزنه تا شاید ذهنش کمی باز بشه، تو این مدت اتفاقای زیادی برای ا/ت افتاده بود پس صدرصد حضمشون واسه هرکسی مشکله.
بیخیال داشت از راهرو عبور میکرد که چشمش به در اتاق نمیه باز کوک افتاد برای چند لحظه مکس کرد.........بازم حس پوچی بهش دست داده بود از یطرف حس کنجکاوی*
ا/ت:سرشو تکون داد*
ا/ت:دختر میخوای واسه خودت دردسر درست کنی !آروم*
باز میخواست بره ولی وایساد*
ا/ت:خدایا.........دارم میمیرم مجبورم!آروم*
آروم نزدیک در اتاق جونگ کوک شد از لایه در یواش نگاه کرد،با منظره ای که دید چشماش از حدقه زده بود بیرون ،اتاقش خیلی بهم ریخته بود،و جونگ کوکی که بدون اینکه لباسی رو بالا تنش باشه دراز کشیده بود روی تخت*
ا/ت:آ.....هی( آروم)* (تکون دادن سر)*
ا/ت:خجالت نمیکشی نشستی پسر مردمو دید میزنی !(به خودش)*
میخواست که بره ولی فقط،فقط یه ثانیه پلکاشو بست که با رخ جونگ کوک مقابلش روبه رو شد*
ا/ت:یاااا
جونگ کوک:سکوت*
ا/ت:یا ایش حداقل اهونی چیزی بگو قلبم وایساد
جونگ کوک:آها.....اونوقت که انتظار داری من یه اهونی بگم ،جنابعالی جلوی در اتاقم چیکار میکردی؟
ا/ت:'•_• من خوب....داشتم رد میشدم میخواستم برم تو حیاط بعدشم من با تو چیکار دارم که بخوام وایسم دمه در اتاقت
جونگ کوک چند قدم اومد نزدیک تر دست ا/ت رو گرفت برو تو اتاقش*
ا/ت:هی
ا/ت رو به در چسبوند*
جونگ کوک:حالا راحت میتونی
ا/ت:•_•چیو؟
جونگ کوک:راحت میتونی به دید زدنت ادامه بدی
ا/ت:من واسه چی باید دید بزنمت آخه این همه پسر ال باید بیام تورو دید بزنم؟
جونگ کوک:آآ ....واقعا؟؟میخوای باور کنم کوچولو؟
ا/ت:میشه بری عقب نمیتونم نفس بکشم-_-
جونگ کوک بدتر اومد جلو و فقط چند سانت بین صورتشون فاصله بود*
جونگ کوک:اینطوری؟پوزخند*
ا/ت:.......
جونگ کوک:چی شد زبونتو موش خورد؟
ا/ت:میشه بری عقب
جونگ کوک:آ ناراحت شدی؟وایسا ببینم....حالت فکر کردن*
جونگ کوک:نکنه نگرانی به دوست پسرت خیانت کنی؟؟؟
ا/ت: جونگ کوک شی
جونگ کوک:درست گفتم؟
ا/ت: عادت داری با بقیه بازی کنی ؟
جونگ کوک:بستگی داره چه بازی باشه
ا/ت:ببین نه من احمقم نه اینکه تو
خودمونم خوب میدونیم که تو میتونی ذهن بقیه رو بخونی
بعدشم اگرم دوست پسر داشته باشم بدون که بخاطره یه .....هرچیزی مثله تو بهش خیانت نمیکنم
جونگ کوک:واو خوبه
ا/ت:سکوت*
جونگ کوک:سکوت *نگاه*
ا/ت:اینقدر نگام نکن!.ذهن ا/ت*
ا/ت:تپش قلب*
ا/ت:فاکککککککککککککک*
جونگ کوک که متوجه ضربان قلب ا/ت شده بود،سرش رو نزدیک قفسه سینه ا/ت کرد و گوشش رو گذاشت روی قلبش*
بعداز چند دقیقه*
جونگ کوک:این صدا........
ا/ت:تعجب*نگاه*
خوب خوب سلام چطورین؟😂 وبتون برام تنگ نشده بود؟؟ صدرصد که آره شکی درش نیست .خوب لایک و....یادتون نده دوستون دارم بیبی های قشنگم💜💜💜💜💜
و اینکه لطفا کسی گزارش نزنه چون خودتون میدونین چیزه بدی نداره پس خر بازی در نیارید با تشکر☺💜
فردای آن روز *
ا/ت:خیره به گوشه ای*
موجیو:الباب چیزی شده؟
ا/ت:نگاه*
موجیو:تکون دادن ا/ت*
ا/ت:از فکر اوند بیرون*
ا/ت:هان؟
موجیو:الباب چیزی شده؟؟
ا/ت:نه چیزی نیست ....آم راستی موجیو یه سوال
موجیو:بله الباب؟
ا/ت:تو میدونی سیوُل تو چه قرنی زندگی میکرده؟؟؟یا اینکه در موردش تو تاریخی چیزی نوشتن؟؟؟
موجیو: دقیقاََ هیچی در موردشان نمیدونم و چیزی هم در موردشان نشنیدم فقط اینو میدونم تو قرن۱۱ اینا بودیم
ا/ت:قرن ۱۱ام؟؟؟
موجیو:اهوم
ا/ت:حالا من چطوری درمورد گذشته چیزی بفهمم؟؟هوففففف کارم سخت شده
ویو حال عمارت*
ا/ت از اتاقش اومد بیرون میخواست توی باغ عمارت قدم بزنه تا شاید ذهنش کمی باز بشه، تو این مدت اتفاقای زیادی برای ا/ت افتاده بود پس صدرصد حضمشون واسه هرکسی مشکله.
بیخیال داشت از راهرو عبور میکرد که چشمش به در اتاق نمیه باز کوک افتاد برای چند لحظه مکس کرد.........بازم حس پوچی بهش دست داده بود از یطرف حس کنجکاوی*
ا/ت:سرشو تکون داد*
ا/ت:دختر میخوای واسه خودت دردسر درست کنی !آروم*
باز میخواست بره ولی وایساد*
ا/ت:خدایا.........دارم میمیرم مجبورم!آروم*
آروم نزدیک در اتاق جونگ کوک شد از لایه در یواش نگاه کرد،با منظره ای که دید چشماش از حدقه زده بود بیرون ،اتاقش خیلی بهم ریخته بود،و جونگ کوکی که بدون اینکه لباسی رو بالا تنش باشه دراز کشیده بود روی تخت*
ا/ت:آ.....هی( آروم)* (تکون دادن سر)*
ا/ت:خجالت نمیکشی نشستی پسر مردمو دید میزنی !(به خودش)*
میخواست که بره ولی فقط،فقط یه ثانیه پلکاشو بست که با رخ جونگ کوک مقابلش روبه رو شد*
ا/ت:یاااا
جونگ کوک:سکوت*
ا/ت:یا ایش حداقل اهونی چیزی بگو قلبم وایساد
جونگ کوک:آها.....اونوقت که انتظار داری من یه اهونی بگم ،جنابعالی جلوی در اتاقم چیکار میکردی؟
ا/ت:'•_• من خوب....داشتم رد میشدم میخواستم برم تو حیاط بعدشم من با تو چیکار دارم که بخوام وایسم دمه در اتاقت
جونگ کوک چند قدم اومد نزدیک تر دست ا/ت رو گرفت برو تو اتاقش*
ا/ت:هی
ا/ت رو به در چسبوند*
جونگ کوک:حالا راحت میتونی
ا/ت:•_•چیو؟
جونگ کوک:راحت میتونی به دید زدنت ادامه بدی
ا/ت:من واسه چی باید دید بزنمت آخه این همه پسر ال باید بیام تورو دید بزنم؟
جونگ کوک:آآ ....واقعا؟؟میخوای باور کنم کوچولو؟
ا/ت:میشه بری عقب نمیتونم نفس بکشم-_-
جونگ کوک بدتر اومد جلو و فقط چند سانت بین صورتشون فاصله بود*
جونگ کوک:اینطوری؟پوزخند*
ا/ت:.......
جونگ کوک:چی شد زبونتو موش خورد؟
ا/ت:میشه بری عقب
جونگ کوک:آ ناراحت شدی؟وایسا ببینم....حالت فکر کردن*
جونگ کوک:نکنه نگرانی به دوست پسرت خیانت کنی؟؟؟
ا/ت: جونگ کوک شی
جونگ کوک:درست گفتم؟
ا/ت: عادت داری با بقیه بازی کنی ؟
جونگ کوک:بستگی داره چه بازی باشه
ا/ت:ببین نه من احمقم نه اینکه تو
خودمونم خوب میدونیم که تو میتونی ذهن بقیه رو بخونی
بعدشم اگرم دوست پسر داشته باشم بدون که بخاطره یه .....هرچیزی مثله تو بهش خیانت نمیکنم
جونگ کوک:واو خوبه
ا/ت:سکوت*
جونگ کوک:سکوت *نگاه*
ا/ت:اینقدر نگام نکن!.ذهن ا/ت*
ا/ت:تپش قلب*
ا/ت:فاکککککککککککککک*
جونگ کوک که متوجه ضربان قلب ا/ت شده بود،سرش رو نزدیک قفسه سینه ا/ت کرد و گوشش رو گذاشت روی قلبش*
بعداز چند دقیقه*
جونگ کوک:این صدا........
ا/ت:تعجب*نگاه*
خوب خوب سلام چطورین؟😂 وبتون برام تنگ نشده بود؟؟ صدرصد که آره شکی درش نیست .خوب لایک و....یادتون نده دوستون دارم بیبی های قشنگم💜💜💜💜💜
و اینکه لطفا کسی گزارش نزنه چون خودتون میدونین چیزه بدی نداره پس خر بازی در نیارید با تشکر☺💜
۱۱.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.