برگ به درخت گفت:
برگ به درخت گفت:
- خیلی دوستت دارم
درخت به برگ گفت:
- اما تنهام می ذاری
برگ گفت:
- محاله
درخت گفت:
- خیلی ها اینو گفته ن اما هیچکدومشون نموندن
برگ گفت:
- من با بقیه فرق می کنم
گذشت. تابستان تمام شد و پاییز رسید. باد آمد. برگ به درخت عادت کرده بود. باد برایش تازگی داشت. دید باد چقدر قشنگ است. دلش خواست با باد برود. به باد گفت:
- من خیلی ازت خوشم اومده
باد گفت:
- اگه می خوای با من بیای باید رنگتو عوض کنی. باید زرد شی. قرمز شی.
برگ رنگش را عوض کرد. باد او را از درخت کند. جای ِ ساقه ی ِ برگ بر شاخه زخم شد و خون آمد.
درخت گفت:
- نگفتم نمی مونی
برگ نشنید درخت چه گفت. با باد رفت. برگ های ِ درخت مثل دوشیزه گان ِ جوانی که مردی خوش چهره و جذاب دیده باشند؛ یک یک به سوی ِ جوان ِ خوش قامت ِ باد مایل شدند. همگی زرد شدند و از درخت کنده شدند و دور باد جمع شدند. باد با برگ ها به رقص مشغول شد. و درخت از تمام شاخه هاش خون ریخت.
#علیرضاروشن
.
- خیلی دوستت دارم
درخت به برگ گفت:
- اما تنهام می ذاری
برگ گفت:
- محاله
درخت گفت:
- خیلی ها اینو گفته ن اما هیچکدومشون نموندن
برگ گفت:
- من با بقیه فرق می کنم
گذشت. تابستان تمام شد و پاییز رسید. باد آمد. برگ به درخت عادت کرده بود. باد برایش تازگی داشت. دید باد چقدر قشنگ است. دلش خواست با باد برود. به باد گفت:
- من خیلی ازت خوشم اومده
باد گفت:
- اگه می خوای با من بیای باید رنگتو عوض کنی. باید زرد شی. قرمز شی.
برگ رنگش را عوض کرد. باد او را از درخت کند. جای ِ ساقه ی ِ برگ بر شاخه زخم شد و خون آمد.
درخت گفت:
- نگفتم نمی مونی
برگ نشنید درخت چه گفت. با باد رفت. برگ های ِ درخت مثل دوشیزه گان ِ جوانی که مردی خوش چهره و جذاب دیده باشند؛ یک یک به سوی ِ جوان ِ خوش قامت ِ باد مایل شدند. همگی زرد شدند و از درخت کنده شدند و دور باد جمع شدند. باد با برگ ها به رقص مشغول شد. و درخت از تمام شاخه هاش خون ریخت.
#علیرضاروشن
.
۱.۱k
۰۳ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.