فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت: ۱۱»
نگاهش کردم ، داشت چشماشو باز میکرد.
دستمو گذاشتم روی سرش تا ببینم تب داره یا نه که یهو چشماشو باز کرد.
نه تب نداشت!
با تعجب به صورتم نگاه میکرد.
همه چیز و براش توضیح دادم و ازم تشکر کرد.
اومد از روی تخت بلند بشه که گفتم....
سوآه: نه استراحت کن ...نمیزارم جایی بری، بخواب تا خوب بشی.
رفتم و یه کاسه سوپ آوردم و دادم بهش.
سوآه: اینو بخور برات خوبه بهترت میکنه.
دادم دستش و نشستم کنارش لبه ی تخت.
سوپ و خورد و بهم نگاه کرد.
تهیونگ: خواهش میکنم منو ببخش ، من خیلی.....
نذاشتم حرفشو تموم کنه و دستمو گذاشتم رو دستش.
سوآه: بخشیدمت.
لبخند زد و محکم بغلم کرد.
چشام از تعجب گرد شده بود.
اون.....ا....اون منو بغل کرد؟ چرااا؟
بعد چند دقیقه رو به صورتم گفت....
تهیونگ: اگه نمیخوای من رئیست باشم اشکالی نداره ! استعفا میدم!!
سوآه: راستشو بخوای من از تو بدم میومد، دوست نداشتم تو شرکت باشی، و دوست داشتم رئیس قبلیم برگرده به جای تو ،.....اما الان دوست ندارم بری ، دوست دارم رئیسم باشی، لطفا منو ببخش!
تهیونگ: ممنونم برای همه چی.
لبخند زدم و تهیونگ و بغل کردم و اون سرشو گذاشت روی شونم.
عصر که حالش بهتر شد ازم تشکر کرد و رفت.
به نظرم فردا روز خوبی بود چون دیگه ازش متنفر نبودم و بهش عادت کرده بودم.
(نظر بدید🥰)
نگاهش کردم ، داشت چشماشو باز میکرد.
دستمو گذاشتم روی سرش تا ببینم تب داره یا نه که یهو چشماشو باز کرد.
نه تب نداشت!
با تعجب به صورتم نگاه میکرد.
همه چیز و براش توضیح دادم و ازم تشکر کرد.
اومد از روی تخت بلند بشه که گفتم....
سوآه: نه استراحت کن ...نمیزارم جایی بری، بخواب تا خوب بشی.
رفتم و یه کاسه سوپ آوردم و دادم بهش.
سوآه: اینو بخور برات خوبه بهترت میکنه.
دادم دستش و نشستم کنارش لبه ی تخت.
سوپ و خورد و بهم نگاه کرد.
تهیونگ: خواهش میکنم منو ببخش ، من خیلی.....
نذاشتم حرفشو تموم کنه و دستمو گذاشتم رو دستش.
سوآه: بخشیدمت.
لبخند زد و محکم بغلم کرد.
چشام از تعجب گرد شده بود.
اون.....ا....اون منو بغل کرد؟ چرااا؟
بعد چند دقیقه رو به صورتم گفت....
تهیونگ: اگه نمیخوای من رئیست باشم اشکالی نداره ! استعفا میدم!!
سوآه: راستشو بخوای من از تو بدم میومد، دوست نداشتم تو شرکت باشی، و دوست داشتم رئیس قبلیم برگرده به جای تو ،.....اما الان دوست ندارم بری ، دوست دارم رئیسم باشی، لطفا منو ببخش!
تهیونگ: ممنونم برای همه چی.
لبخند زدم و تهیونگ و بغل کردم و اون سرشو گذاشت روی شونم.
عصر که حالش بهتر شد ازم تشکر کرد و رفت.
به نظرم فردا روز خوبی بود چون دیگه ازش متنفر نبودم و بهش عادت کرده بودم.
(نظر بدید🥰)
۹.۲k
۱۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.