❤️دوست دارم❤️ فیک تهیونگ❤️(15)
دست پسره رو ول کردم و رفتم سمت دریا آروم نشستم رو یه تخته سنگ و به دریا خیره شدم هوا یکم سرد بود البته طبیعی بود آخه داریم به زمستون نزدیک میشیم ماه درخشش خودش رو روی دریا داشت و این به نظرم خیلی قشنگ بود تهیونگ همیشه می پرسید که بین خورشید و ماه کدومو دوست دارم و منم میگفتم ماه...وایسا چرا الان تهیونگ به یادم اومد...اه دختریه خل بسته دیگه به تهیونگ فکر نکن. یهو یه صدا از پشت منو صدا زد برگشتم ببینم کیه که دیدم تهیونگه این موقع شب ساعت 1شب اونم دقیقا پیش من چیکار میکنه. من:ته..تهیونگ تو...تو اینجا چیکار میکنی؟! تهیونگ:داشتم قدم میزدم که گفتم بیام و دریا رو تماشا کنم. من:باشه پس من میرم...بای. بلندشدم و داشتم می رفتم که جلومو گرفت ت و منو کشوند تو بغلش و لبامو بوسید...تو اون لحظه فقط بغض کرده بودم زود هولش دادم و از خودم جداش کردم احساس تنگی نفس می کردم و هی نفس نفس می زدم تهیونگ اومد کنارم و نشوندم و کمک کرد حالم خوب بشه...❤️🖤
۵۷.۶k
۰۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.