فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part17
___________________
"ویو شوگا"
چی؟؟؟؟؟؟؟؟ا...این الان با...با من حرف زد؟؟؟؟
شوگا:ات؟؟؟؟ت...تو صدای منو میشنوی؟؟؟ات...الوووو...ات؟؟؟هویییییی...اگه چیزی میشنوی لطفا بگو!اگه نمیشنوی چرا پس جوابم و دادی؟؟؟یعنی از اول میشنیدی؟؟؟یا...یامنو میبینی؟؟؟ای بابا اتتت....یه چیزی بگو دیگه!!!!اهههههه چرا جواب نمیدی....!
این عوضی چرا جواب نمیده...
داشتم راه میرفتم که حس کردم قطره های بارون دیگه نمیریزه...یعنی بارون بند اومد؟؟؟وقتی به دور و برم نگاه کردم هنوزم مثل قبل بود و هیچ تغیری نکرده بود...
بالای سرم و که دیدم....هن چتر؟؟؟مگه ات چتر اورده بود با خودش؟؟؟
تهیونگ:چرا تنهایی؟
اهااااا پس این مجسمه ابولهب!...خب عزیزم به حرفات ادامه بده!
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟(داد)
افریننننن....همین سگ بودنت و دوس دارم ...سگ کی بودی تو؟؟؟اخی بچمممم
تهیونگ:عوض تشکرته؟
"ات از دسته ی چتر گرفت و پرتش کرد اونور"
ات:تشکر برای چی؟؟؟اینکه ریدی به زندگیم؟!اینکه دوباره اومدی و گند زدی به همه چی...یا اینکه...
"تهیونگ دستش و گذاشت روی لب ات"
تهیونگ:هیش...اروم باش ات...بیا دیگه درموردش بحث نکنیم!
ات:من ارومم...یا شایدم اروم بودم...ولی تو خراب کردی...تو اومدی و همه چی رو خراب کردی...الانم گورتو گم کن و برو پیش همونی که تا الان باهاش بودی!
تهیونگ:مگه قرار نبود که به درخواستم فکر کنی...؟
ات:منصرف شدم!
تهیونگ:(نفس عمیق)یعنی چی که منصرف شدم؟؟؟چرا یکم به من فکر نمیکنی ات؟...دیگه چقدر باید حرفاتو،داداتا،گریه کردناتو تحمل کنم....منم یکی مثل تو ام...من ولت نکردم....شاید.....شاید من مجبور بودم که ولت کنم...!!!
ات:م...مجبور بودی؟؟؟
تهیونگ بدون اینکه به ات توجه کنه حرفش و ادامه داد
تهیونگ:ذوق زدم وقتی گفتی دوباره فکر میکنی...ولی الان ریدی به همه چی....."بغضش شکست و اشکاش از گوشه های چشمش جاری شد"لامصب یکم به منم فکر کن!!!..م..من...
'اشکاش دیگه اجازه حرف زدن، بهش و ندادن"
تهیونگ چتر و از روی زمین ور داشت و خواست که از اونجا بره
ات:صبر کن...
#part17
___________________
"ویو شوگا"
چی؟؟؟؟؟؟؟؟ا...این الان با...با من حرف زد؟؟؟؟
شوگا:ات؟؟؟؟ت...تو صدای منو میشنوی؟؟؟ات...الوووو...ات؟؟؟هویییییی...اگه چیزی میشنوی لطفا بگو!اگه نمیشنوی چرا پس جوابم و دادی؟؟؟یعنی از اول میشنیدی؟؟؟یا...یامنو میبینی؟؟؟ای بابا اتتت....یه چیزی بگو دیگه!!!!اهههههه چرا جواب نمیدی....!
این عوضی چرا جواب نمیده...
داشتم راه میرفتم که حس کردم قطره های بارون دیگه نمیریزه...یعنی بارون بند اومد؟؟؟وقتی به دور و برم نگاه کردم هنوزم مثل قبل بود و هیچ تغیری نکرده بود...
بالای سرم و که دیدم....هن چتر؟؟؟مگه ات چتر اورده بود با خودش؟؟؟
تهیونگ:چرا تنهایی؟
اهااااا پس این مجسمه ابولهب!...خب عزیزم به حرفات ادامه بده!
ات:تو اینجا چیکار میکنی؟(داد)
افریننننن....همین سگ بودنت و دوس دارم ...سگ کی بودی تو؟؟؟اخی بچمممم
تهیونگ:عوض تشکرته؟
"ات از دسته ی چتر گرفت و پرتش کرد اونور"
ات:تشکر برای چی؟؟؟اینکه ریدی به زندگیم؟!اینکه دوباره اومدی و گند زدی به همه چی...یا اینکه...
"تهیونگ دستش و گذاشت روی لب ات"
تهیونگ:هیش...اروم باش ات...بیا دیگه درموردش بحث نکنیم!
ات:من ارومم...یا شایدم اروم بودم...ولی تو خراب کردی...تو اومدی و همه چی رو خراب کردی...الانم گورتو گم کن و برو پیش همونی که تا الان باهاش بودی!
تهیونگ:مگه قرار نبود که به درخواستم فکر کنی...؟
ات:منصرف شدم!
تهیونگ:(نفس عمیق)یعنی چی که منصرف شدم؟؟؟چرا یکم به من فکر نمیکنی ات؟...دیگه چقدر باید حرفاتو،داداتا،گریه کردناتو تحمل کنم....منم یکی مثل تو ام...من ولت نکردم....شاید.....شاید من مجبور بودم که ولت کنم...!!!
ات:م...مجبور بودی؟؟؟
تهیونگ بدون اینکه به ات توجه کنه حرفش و ادامه داد
تهیونگ:ذوق زدم وقتی گفتی دوباره فکر میکنی...ولی الان ریدی به همه چی....."بغضش شکست و اشکاش از گوشه های چشمش جاری شد"لامصب یکم به منم فکر کن!!!..م..من...
'اشکاش دیگه اجازه حرف زدن، بهش و ندادن"
تهیونگ چتر و از روی زمین ور داشت و خواست که از اونجا بره
ات:صبر کن...
۸.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.