Korean war
PART⁴²
چند ساعتی گذشت ، فضای اتاق از صدای شیرین خندیدشون پر شده بود ، کوک برای هزارمین بار مارگریت را در آغوش گرفت و با ذوق دستش را روی شکم دخترک گذاشت
+ یعنی واقعا یه بچه این توعه؟ نمیتونم باور کنم مارگریت کوچولوم داره صاحب یه نینی میشه
€ اره ، جونگکوکا کاش پیشم بودی ، خیلی میترسم
جونگکوک دست دخترک را گرفت و پیشونیش را بوسید
+ منم دلم میخواست پیشت باشم ، اما شرایط رو که میبینی
& مارگریت تو الان باید به من میگفتی که پیشت باشم نه کوک
+ چیه؟ حسودیت شد جوجه؟
& زن دزدی تو روز روشن
+ یاا مارگریت اول دختر من بود بعد تو دزدیدی اش
€ یاا بچه ها
کوک و جیمین به مارگریت نگاه کردند و هرسه خندیدند ، این بحث همیشگی کوک و جیمین سر مارگریت بود ، مارگریت برای هردوشون مهم بود خیلی زیاد..
اما برای کوک نقش خانواده اش را داشت ، کوک و مارگریت از پنج سالگی کنارهم بزرگ شدند ، برای همدیگر نقش خانواده ، دوست ، معلم و در کل همه چیز را ایفا میکردند.
.
.
.
اشک های پسرک یکی پس از دیگری روی گونه اش حرکت میکردند، بعد چند ماه همدیگر را دیده بودند اما الان هنوز چند ساعت نشده بود که مجبور بودند خداحافظی کنند ، مارگریت وضعیت اش از کوک بدتر بود ، خداحافظی برای این دونفر سخت ترین کار بوده و هست..
+ خیلی مواظب خودت باش خب؟ غذاهای مقوی بخور ،درسته خوشمزه نیستن ولی حتما باید بخوری شون، میدونم ورزش کردن رو دوست نداری اما حتما ورزش کن وگرنه بچه ات غیر طبیعی بزرگ میشه و خیلی اذیت میشی ، به اندازه بخواب ،باشه؟، اصلا به خودت فشار نیاریااا ، نقاشی بکش ، لباس های گرم بپوش ، برامون نامه بنویس باشه؟ قول بده مراقب خودت باشی
€ باشه قول میدم
دخترک کوک را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت €توهم سریع برگرد باشه؟ موقع بدنیا اومدنش باید پیشم باشیا ، خودتو اذیت نکن ، همه لپ هات آب شده ، غذا بخور ، به خودت فشار نیار ، برات کوکی درست کردم دادمش به جیمین ازش بگیریا
.
.
جیمین دو ساعت به همسرش و کوک نگاه کرد که درحال خداحافظی بودند ، همیشه خداحافظی این دو نفر طولانی ترین خداحافظی بوده ، بعد ازهزار بار در آغوش گرفتن همدیگر و گفتن نکته های مراقبتی بالاخره این دونفر خداحافظی کردند ، مارگریت سمت جیمین اومد و اورا هم در آغوش گرفت
€ مواظب خودت باش ژنرال جوجه
& به کوک این همه چیز گفتی حالا من فقط یه جمله؟
+ حسودی نکن
& باشه باشه ، توهم مواظب خودت و بچه باش ، دوستت دارم
€ منم همینطور
.
.
.
هر دو روی زمین زیر یکی از درخت ها دراز کشیده بودند
+ وای مارگریت داره مامان میشه انگار همین دیروز تازه ازدواج کرده بودین
& چقدر زمان زود میگذره یادته میخواستی بیای با ما زندگی کنی؟
+ و کردم، یادمه من و مارگریت تو یه اتاق میخوابیدیم ، تو رو فرستادیم تو یه اتاق دیگه
& از همون اول مزاحمت ایجاد میکردی
+ تقصیر خودت بود، فقط یه شب نبودم ، صبح اومدم دیدم گردن مارگریت کبوده ، فکر کردم دعوا کردین
& چقدر کتک خوردم ازت
+ حق ات بود مارگریت خیلی مهمه برام
& یاا
+ اون دوستمه، شریک جرممه، مامانمه ، دخترمه ، معلممه ، حتی شاگردمم هست ، هم بازیم ، کلا هرچیزی که یه نفر میتونه برای کسی باشه ، اون برای من هست
& خوبه باز زنت نیست
+ فقط همین یکی رو نیست
هردو خندیدند ، جیمین از روی زمین بلند شد و نشست
& راستی بچه چجوری اومدی؟ ژنرال مین اجازه داد؟
+ دیشب ساعت یک نصفه شب مارو مجبور کرد دوساعت بشین پاشو کنیم ، وای تمام پاهام گرفت
& اوه ، یکم سخت گیره
+ اره ، بعدش امروز گفت چون اولین بارم بوده میتونم استراحت کنم
& خوبه ، دلم تنگ شده بود برات
+ منم..راستی اومده بودم یه چیزی بگم
& بگو بگو
+ راجع به فرمانده..
حرف کوک تمام نشده بود که یکی از سرباز ها با سر و وضع بهم ریخته امد سمت شون ، کوک و جیمین هردو ایستادند
& چیشده؟
£ ق..قربان
& بگو
£ کشتی ای که همسرتون توش بود
+ چه اتفاقی افتاده براش؟
£ آتیش گرفته
& امکان نداره
چند ساعتی گذشت ، فضای اتاق از صدای شیرین خندیدشون پر شده بود ، کوک برای هزارمین بار مارگریت را در آغوش گرفت و با ذوق دستش را روی شکم دخترک گذاشت
+ یعنی واقعا یه بچه این توعه؟ نمیتونم باور کنم مارگریت کوچولوم داره صاحب یه نینی میشه
€ اره ، جونگکوکا کاش پیشم بودی ، خیلی میترسم
جونگکوک دست دخترک را گرفت و پیشونیش را بوسید
+ منم دلم میخواست پیشت باشم ، اما شرایط رو که میبینی
& مارگریت تو الان باید به من میگفتی که پیشت باشم نه کوک
+ چیه؟ حسودیت شد جوجه؟
& زن دزدی تو روز روشن
+ یاا مارگریت اول دختر من بود بعد تو دزدیدی اش
€ یاا بچه ها
کوک و جیمین به مارگریت نگاه کردند و هرسه خندیدند ، این بحث همیشگی کوک و جیمین سر مارگریت بود ، مارگریت برای هردوشون مهم بود خیلی زیاد..
اما برای کوک نقش خانواده اش را داشت ، کوک و مارگریت از پنج سالگی کنارهم بزرگ شدند ، برای همدیگر نقش خانواده ، دوست ، معلم و در کل همه چیز را ایفا میکردند.
.
.
.
اشک های پسرک یکی پس از دیگری روی گونه اش حرکت میکردند، بعد چند ماه همدیگر را دیده بودند اما الان هنوز چند ساعت نشده بود که مجبور بودند خداحافظی کنند ، مارگریت وضعیت اش از کوک بدتر بود ، خداحافظی برای این دونفر سخت ترین کار بوده و هست..
+ خیلی مواظب خودت باش خب؟ غذاهای مقوی بخور ،درسته خوشمزه نیستن ولی حتما باید بخوری شون، میدونم ورزش کردن رو دوست نداری اما حتما ورزش کن وگرنه بچه ات غیر طبیعی بزرگ میشه و خیلی اذیت میشی ، به اندازه بخواب ،باشه؟، اصلا به خودت فشار نیاریااا ، نقاشی بکش ، لباس های گرم بپوش ، برامون نامه بنویس باشه؟ قول بده مراقب خودت باشی
€ باشه قول میدم
دخترک کوک را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت €توهم سریع برگرد باشه؟ موقع بدنیا اومدنش باید پیشم باشیا ، خودتو اذیت نکن ، همه لپ هات آب شده ، غذا بخور ، به خودت فشار نیار ، برات کوکی درست کردم دادمش به جیمین ازش بگیریا
.
.
جیمین دو ساعت به همسرش و کوک نگاه کرد که درحال خداحافظی بودند ، همیشه خداحافظی این دو نفر طولانی ترین خداحافظی بوده ، بعد ازهزار بار در آغوش گرفتن همدیگر و گفتن نکته های مراقبتی بالاخره این دونفر خداحافظی کردند ، مارگریت سمت جیمین اومد و اورا هم در آغوش گرفت
€ مواظب خودت باش ژنرال جوجه
& به کوک این همه چیز گفتی حالا من فقط یه جمله؟
+ حسودی نکن
& باشه باشه ، توهم مواظب خودت و بچه باش ، دوستت دارم
€ منم همینطور
.
.
.
هر دو روی زمین زیر یکی از درخت ها دراز کشیده بودند
+ وای مارگریت داره مامان میشه انگار همین دیروز تازه ازدواج کرده بودین
& چقدر زمان زود میگذره یادته میخواستی بیای با ما زندگی کنی؟
+ و کردم، یادمه من و مارگریت تو یه اتاق میخوابیدیم ، تو رو فرستادیم تو یه اتاق دیگه
& از همون اول مزاحمت ایجاد میکردی
+ تقصیر خودت بود، فقط یه شب نبودم ، صبح اومدم دیدم گردن مارگریت کبوده ، فکر کردم دعوا کردین
& چقدر کتک خوردم ازت
+ حق ات بود مارگریت خیلی مهمه برام
& یاا
+ اون دوستمه، شریک جرممه، مامانمه ، دخترمه ، معلممه ، حتی شاگردمم هست ، هم بازیم ، کلا هرچیزی که یه نفر میتونه برای کسی باشه ، اون برای من هست
& خوبه باز زنت نیست
+ فقط همین یکی رو نیست
هردو خندیدند ، جیمین از روی زمین بلند شد و نشست
& راستی بچه چجوری اومدی؟ ژنرال مین اجازه داد؟
+ دیشب ساعت یک نصفه شب مارو مجبور کرد دوساعت بشین پاشو کنیم ، وای تمام پاهام گرفت
& اوه ، یکم سخت گیره
+ اره ، بعدش امروز گفت چون اولین بارم بوده میتونم استراحت کنم
& خوبه ، دلم تنگ شده بود برات
+ منم..راستی اومده بودم یه چیزی بگم
& بگو بگو
+ راجع به فرمانده..
حرف کوک تمام نشده بود که یکی از سرباز ها با سر و وضع بهم ریخته امد سمت شون ، کوک و جیمین هردو ایستادند
& چیشده؟
£ ق..قربان
& بگو
£ کشتی ای که همسرتون توش بود
+ چه اتفاقی افتاده براش؟
£ آتیش گرفته
& امکان نداره
۸.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.