جمهوری اسلامی ایران
#جمهوری_اسلامی_ایران
#تابع_قوانین_ویسگون
#Operation_Love
#عملیات_عشق
پارت چهارم
با همکاری:https://wisgoon.com/60.96
ماشین وارد عمارت شد لرز داشتم و میترسیدم
پیادم کردن و به جایی که همیشه ازش وحشت داشتم بردن
اتاق شکنجه
من و بستن به صندلی اما شکنجم ندادن حدود ده دقیقه بعد در باز شد
یه نفر اومد داخل وقتی اومد وقتی سرمو بالا آوردم شوکه شدم
جئون بود
با اشک نگاهش کردم و سرم و انداختم پایین
داشتم با خودم فک میکردم
تنها کسی که عاشقش شدم اومده تا شکنجه شدن من و ببینه
جئون روی صندلی نشست
کوک: میخوام برات یه داستان تعریف کنم
یه داستان غمگین
درباره یه پسر بچه
یه روز یه بچه بدنیا میاد
اون بچه تو پنج سالگی پدر و مادرشو از دست میده و حدودا پونزده سالگی باند مافیا افتاد دستش و اون از وقتی پدر و مادرش و از دست داد یه ادم سنگ دل شده بود پس حالا که قدرتشو داشت هرکس سر راهش قرار میگرفت میکشت و حدودا یک ماه پیش از وقتی اون خدمتکار وارد عمارت شد
عاشق اون خدمتکار شد اما فهمید ا... اون خدمتکار یه جاسوس بوده
((یه قطره اشک از چشماش چکید پاکش کرد و ادامه داد))
میدونم ذره ای حس بهم نداشتی واگرنه اینکارو نمیکردی
ا...اگر میخوای بری برو و کاری کن من کشته شم
لبخند غمناکی زد و ات رو باز کرد
امیدوارم دیگه نبینمت چون اونموقع دیگه نمیزارم بری
نگاهی غمناک به جئون کردم
لبخندی غمگین زدم و گفتم: ((ممنون،اما من هم دوستت داشتم. اما درست نیست و میرم همونجوری که گفتی امیدوارم همو هق فراموش هق کنیم))با گریه حرفامو زدم
جئون گفت:((هوم))
از عمارت زدم بیرون
اشک میریختم و راه میرفتم
.......................
دوسال بعد
.......................
از شرکت اومدم بیرون سمت ماشین رفتم باید قبلش از فروشگاه خرید میکردم
رفتم تو فروشگاه
من تو این دوسال اومدم امریکا و تو یه شرکت طراحی لباس استخدام شدم
داشتم وسایلی که لازم داشتم رو برمیداشتم که خوردم به یه نفر عذرخواهی کردم وقتی سرمو اوردم و بالا و بهش نگاه کردم باورم نمیشد اون چشما ا... اون خودش بود اشک تو چشمام جمع شد خودمو جمع و جور کردم اومدم برم که
کوک:پارک ات وایسا
اهمیتی ندادم و رفتم حساب کردم سوار ماشینم شدم و راه افتادم تو راه بی وقفه اشکام میریخت.....
ببخشید دیر شد خیلی سرم شلوغ بود اگه تونستم امشب یه پارت دیگه هم میزارم
#تابع_قوانین_ویسگون
#Operation_Love
#عملیات_عشق
پارت چهارم
با همکاری:https://wisgoon.com/60.96
ماشین وارد عمارت شد لرز داشتم و میترسیدم
پیادم کردن و به جایی که همیشه ازش وحشت داشتم بردن
اتاق شکنجه
من و بستن به صندلی اما شکنجم ندادن حدود ده دقیقه بعد در باز شد
یه نفر اومد داخل وقتی اومد وقتی سرمو بالا آوردم شوکه شدم
جئون بود
با اشک نگاهش کردم و سرم و انداختم پایین
داشتم با خودم فک میکردم
تنها کسی که عاشقش شدم اومده تا شکنجه شدن من و ببینه
جئون روی صندلی نشست
کوک: میخوام برات یه داستان تعریف کنم
یه داستان غمگین
درباره یه پسر بچه
یه روز یه بچه بدنیا میاد
اون بچه تو پنج سالگی پدر و مادرشو از دست میده و حدودا پونزده سالگی باند مافیا افتاد دستش و اون از وقتی پدر و مادرش و از دست داد یه ادم سنگ دل شده بود پس حالا که قدرتشو داشت هرکس سر راهش قرار میگرفت میکشت و حدودا یک ماه پیش از وقتی اون خدمتکار وارد عمارت شد
عاشق اون خدمتکار شد اما فهمید ا... اون خدمتکار یه جاسوس بوده
((یه قطره اشک از چشماش چکید پاکش کرد و ادامه داد))
میدونم ذره ای حس بهم نداشتی واگرنه اینکارو نمیکردی
ا...اگر میخوای بری برو و کاری کن من کشته شم
لبخند غمناکی زد و ات رو باز کرد
امیدوارم دیگه نبینمت چون اونموقع دیگه نمیزارم بری
نگاهی غمناک به جئون کردم
لبخندی غمگین زدم و گفتم: ((ممنون،اما من هم دوستت داشتم. اما درست نیست و میرم همونجوری که گفتی امیدوارم همو هق فراموش هق کنیم))با گریه حرفامو زدم
جئون گفت:((هوم))
از عمارت زدم بیرون
اشک میریختم و راه میرفتم
.......................
دوسال بعد
.......................
از شرکت اومدم بیرون سمت ماشین رفتم باید قبلش از فروشگاه خرید میکردم
رفتم تو فروشگاه
من تو این دوسال اومدم امریکا و تو یه شرکت طراحی لباس استخدام شدم
داشتم وسایلی که لازم داشتم رو برمیداشتم که خوردم به یه نفر عذرخواهی کردم وقتی سرمو اوردم و بالا و بهش نگاه کردم باورم نمیشد اون چشما ا... اون خودش بود اشک تو چشمام جمع شد خودمو جمع و جور کردم اومدم برم که
کوک:پارک ات وایسا
اهمیتی ندادم و رفتم حساب کردم سوار ماشینم شدم و راه افتادم تو راه بی وقفه اشکام میریخت.....
ببخشید دیر شد خیلی سرم شلوغ بود اگه تونستم امشب یه پارت دیگه هم میزارم
۳.۸k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.