ᵐᵉᵐᵒʳʸ ³
ᵐᵉᵐᵒʳʸ ³
پس از چند دقیقه به یک کلبه متروکه رسیدیم از بیرون و نماش متروکه به نظر میرسید ولی داخل، خیلی مدرن و جذاب بود
مچ دستمو ول کرد ولی زیادی خسته بودم برای همین توان فرار کردن و راه رفتن رو نداشتم؛ میدونستم اگه فرار کنم سریع میگیرتم یا حتی اگه فرار میکردم راه رفتنی نبود و کیلومترها با شهر فاصله داشتم بعد از اینکه با یکی از کلیدهای توی جیبش درو باز کرد وارد کلبه شدم و منتظر موندم تا درو قفل کنه کلبه تاریک بود تا قبل از اینکه پریز برق رو بزنه؛ بعد از اینکه چراغها روشن شد به زیبایی درون کلبه پی بردم اونقدر قشنگ و کلاسیک چیده شده بود که از کل قصر و تالار من بهتر بود
بیخیال به من پیامی به کسی فرستاد عصبانی شدم و چون میدونستم حتماً منو میشناسه ازش پرسیدم تا مطمئنتر بشم...
-ات: تو اصلا میدونی من کی هستم؟!
کوک: وقتی که ۱۲ سالم بود پدرم گفت با دخترا زیاد حرف نزنم مخصوصاً با دختر رئیس جمهور...
با این وجود که میدونست هیچ واکنشی نشون نمیداد و از اینکه من رو دزدیده بود ریلکس کار خودشو انجام میداد؟
-ات: پس چرا دزدیدیم؟
جوابی نداد... این حرصمو بیشتر میکرد و باعث میشد دندونا مو از عصبانیت بیشتر به هم فشار بدم
-کوک: اتاق سمت راسته راهروعه برو یکم استراحت کن یکم بعد بیدارت میکنم
نمیدونم چرا به حالت عصبانیم به حرفش گوش دادم و رفتم توی اتاق ولی قبل از اینکه در اتاقو باز کنم و برم اونجا ژاکتشو با عصبانیت درآوردم و روی زمین انداختم اونم بدون توجه به من ژاکتشو برداشت و روی مبل دراز کشید
به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه درو باز کنم گفت: " از دخترای گستاخ خیلی خوشم میاد"
حرفشو با پوزخند بهم زد پوزخندش اذیتم میکرد ولی با دستای مشت کرده، جلوی در اتاق بهش گفتم...
" یادت باشه پدرت چی گفته"
...
کلبه قدیمی بود ولی جذابیت داخلش آدمو بیشتر جذبش میکرد روی تخت نشستم و کفشامو درآوردم و دراز کشیدم چون زیاد خسته بودم زود خوابم برد...
مطمئن نبودم پلیسا پیدام کنن چون واقعاً جای عجیبی قایم شده بودیم با این وجود که میدونستم فردا قرار نیست روز خوبی باشه با امیدی که در دلم داشتم چشمامو بستم و خوابیدم....
پس از چند دقیقه به یک کلبه متروکه رسیدیم از بیرون و نماش متروکه به نظر میرسید ولی داخل، خیلی مدرن و جذاب بود
مچ دستمو ول کرد ولی زیادی خسته بودم برای همین توان فرار کردن و راه رفتن رو نداشتم؛ میدونستم اگه فرار کنم سریع میگیرتم یا حتی اگه فرار میکردم راه رفتنی نبود و کیلومترها با شهر فاصله داشتم بعد از اینکه با یکی از کلیدهای توی جیبش درو باز کرد وارد کلبه شدم و منتظر موندم تا درو قفل کنه کلبه تاریک بود تا قبل از اینکه پریز برق رو بزنه؛ بعد از اینکه چراغها روشن شد به زیبایی درون کلبه پی بردم اونقدر قشنگ و کلاسیک چیده شده بود که از کل قصر و تالار من بهتر بود
بیخیال به من پیامی به کسی فرستاد عصبانی شدم و چون میدونستم حتماً منو میشناسه ازش پرسیدم تا مطمئنتر بشم...
-ات: تو اصلا میدونی من کی هستم؟!
کوک: وقتی که ۱۲ سالم بود پدرم گفت با دخترا زیاد حرف نزنم مخصوصاً با دختر رئیس جمهور...
با این وجود که میدونست هیچ واکنشی نشون نمیداد و از اینکه من رو دزدیده بود ریلکس کار خودشو انجام میداد؟
-ات: پس چرا دزدیدیم؟
جوابی نداد... این حرصمو بیشتر میکرد و باعث میشد دندونا مو از عصبانیت بیشتر به هم فشار بدم
-کوک: اتاق سمت راسته راهروعه برو یکم استراحت کن یکم بعد بیدارت میکنم
نمیدونم چرا به حالت عصبانیم به حرفش گوش دادم و رفتم توی اتاق ولی قبل از اینکه در اتاقو باز کنم و برم اونجا ژاکتشو با عصبانیت درآوردم و روی زمین انداختم اونم بدون توجه به من ژاکتشو برداشت و روی مبل دراز کشید
به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از اینکه درو باز کنم گفت: " از دخترای گستاخ خیلی خوشم میاد"
حرفشو با پوزخند بهم زد پوزخندش اذیتم میکرد ولی با دستای مشت کرده، جلوی در اتاق بهش گفتم...
" یادت باشه پدرت چی گفته"
...
کلبه قدیمی بود ولی جذابیت داخلش آدمو بیشتر جذبش میکرد روی تخت نشستم و کفشامو درآوردم و دراز کشیدم چون زیاد خسته بودم زود خوابم برد...
مطمئن نبودم پلیسا پیدام کنن چون واقعاً جای عجیبی قایم شده بودیم با این وجود که میدونستم فردا قرار نیست روز خوبی باشه با امیدی که در دلم داشتم چشمامو بستم و خوابیدم....
۳.۶k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.