یک دستش زیر چانه اش بود و با دست دیگرش، نبات را داخل چای
یک دستش زیر چانهاش بود و با دست دیگرش، نبات را داخل چای حل میکرد. حواسش جای دیگری بود و خیرهخیره به دست نوشتههای زیر شیشهی میز نگاه میکرد. چوب نبات را از درون فنجان درآورد و روی نعلبکی گذاشت. دستهی فنجان را به سمت خودش چرخاند و رو به پسر گفت؛ چیزی نمیخوای بگی؟
- نه! گفتن من مگه مهمه؟ مگه اصلا برای پرسیدن نظر من اینجایی؟ تو تصمیمت رو گرفتی فقط ابلاغش به من مونده.
دختر فنجان را روی میز گذاشت، شالش که موقع هم زدن چای باز شده بود را دوباره مرتب کرد و گفت: تو واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدس به اون راه؟ چرا میخوای فکر کنی آدم خوبهی این بازی تویی و دیوش منم؟ چرا نمیخوای قبول کنی ادامه دادن این راه اشتباه محضه؟
- من هیچکدوم از این فکرایی که تو کردی رو نمیکنم..
: چون تو اصن فکر نمیکنی
- اره من اصن فکر نمیکنم، اما مطمئنم راهش اینی که تو میگی نیس... اینکه ول کنیم بریم. به حرف هم ساده نیست. تو واقعا میتونی؟
: یعنی چی؟ میخوای دست هم رو بگیریم و توی خیابون مانور بدیم؟ اصن شرایطمون رو میفهمی؟ چشمام رو نگاه کن، باز نمیشه بخدا. فکر و خیال داره دیوونم میکنه. تا کجا باید بریم. ما از اولش هم نباید وابسته میشدیم. ببین، ما یه اتفاق خوب، تووی یه زمان خیلی خیلی بدیم. من میدونم شاید یه جاهایی تقصیر من بوده. شاید ما از اول نباید...
از اول همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاده بود و پسر سعی میکرد خاطره به خاطره به عقب برگردد. یاد اولین روز خیابان گردی و سینما افتاد. هوای خیلی گرم بود و دختر که گرما زده شده بود، از او آب خواسته بود و از درون کوله، بطری آبی که هنوز کمی یخ داشت را به دختر داد. با هم از فضای پاساژ خارج و وارد راهروی اصلی شدند، انتهای مسیر یک فرورفتگی بود با یک سطل آشغال بزرگ که برای زبالههای خشک طراحی شده بود. دختر گوشهای ایستاد، مقنعهاش را در آورد، کش سرش را حلقه کرد و دسته موهای تیرهاش را گرفت و بست. ناگهان متوجه نگاه پسر شد و گفت؛ چیه کجا رو نگاه میکنی؟
- میشه موهات رو کوتاه کنی؟
: واه، یک کاره؟
- به صورتت میاد.خواهش
: حالا فکر میکنم اما قول نمیدم، رووش حساب نکن.
دختر سه روز بعد زنگ زد و گفت؛ امروز میتونی بیای نزدیک شرکت ما؟
- چرا چه خبره؟
: تو بیا میفهمی
طرفهای غروب یک کوچه پایینتر از شرکت، داخل اتومبیل منتظرش بود که ناگهان در سمت شاگرد باز شد، ترسید و برگشت سمت صدا. دختر در حالی که مقنعه به سر نداشت، دکمههای مانتواش را نیز باز کرده بود. یک رکابی طوسی با بندهای لیمویی به تن داشت که کمی از بالا تنه اش پیدا بود، به همراه یک شلوار جین مشکی. با لبخند کمی عقبتر از چارچوب در ایستاد. دستش را به کمرش زد و سه رخ شد و گفت؛ چطوره؟
- واووو... باورم نمیشه کوتاه کرده باشی، چقدر بهت میاد. بپوش، بپوش الان می گیرن ما رو
: همین! خوبه؟ ماچش کو؟ بغلش کو؟
- بیا بشین چشم.
این اولین باری بود که میبوسیدش. با یادآوری خاطرهها، لبخند رو لبش نقش بست.
.
: کجایی؟ به چی میخندی؟ دارم باهات حرف میزنم. بیین. بیا برای یکبار هم که شده منطقی باشیم. یه قول بهم میدی؟
- چی؟
: تمومش کنیم. ببین، تو زندگی خودت رو داری، منم دردسرهای خودم رو. بهتره درگیر هم نباشیم دیگه. باشه؟
- کِی باید بری؟
: باشه؟
- تمومش میکنم اما فراموش نه.
: امشب رو من حساب میکنم.
- من حساب کردم
:عه ؟ چاخان! کِی حساب کردی؟
- همون موقع که به هوای دستشویی رفتم پایین. الان واقعا باید بری؟
: واقعا آره.
ویآیپی طبقهی سوم بود که با پلههای مارپیچ به طبقه دوم وصل میشد، طبقه دوم فضای عمومی بود با دور تا دور قفسه کتاب، بار و صندوق وسط سالن بود و میز و صندلیهای دو تا چهارنفره اطرافش که از روی سقف برای هر میز، نوری مشخص میتابید. ضلع جنوبی سالن راهپله بود که به طبقه اول میرسید. طبقهای متروکه، که فقط از سرویس بهداشتی آن استفاده میشد و در ادامه یک راهروی باریک با نورپردازی آبی که به در اصلی خیابان میرسید. در چوبی با شیشههای مشجر رنگی کوچک.
دست دختر را گرفته بود و سعی میکرد آخرین قدمها را آهسته بردارد.
:صبر کن، از این در بریم بیرون، همه چیز تموم میشه.
- میدونم.
: بغلم نمیکنی؟
یک قدم به سمت دختر رفت، دستش را دور گردنش انداخت و خود را به سینهاش چسباند. حالا چانهی دختر را روی شانهاش حس میکرد.
- تلفنت داره زنگ میخوره، میخوای جواب بدی؟
: نه! از این در برم بیرون، سالها برای جواب دادن بهش وقت دارم.
صورتش را به طرف گردن و شال او برد، سرش را بوسید، بوی عطرش را میشناخت، سعی کرد برای آخرین بار بدنش را نفس بکشد. از لرزش تن دختر، میتوانست گریه کردنش را حدس بزند. دست دیگرش را به زیر شال برد و از پشت گردن، شروع به بازی کردن با موهای دختر کرد. سرش رو به زیر گوش دختر برد و آرو
- نه! گفتن من مگه مهمه؟ مگه اصلا برای پرسیدن نظر من اینجایی؟ تو تصمیمت رو گرفتی فقط ابلاغش به من مونده.
دختر فنجان را روی میز گذاشت، شالش که موقع هم زدن چای باز شده بود را دوباره مرتب کرد و گفت: تو واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدس به اون راه؟ چرا میخوای فکر کنی آدم خوبهی این بازی تویی و دیوش منم؟ چرا نمیخوای قبول کنی ادامه دادن این راه اشتباه محضه؟
- من هیچکدوم از این فکرایی که تو کردی رو نمیکنم..
: چون تو اصن فکر نمیکنی
- اره من اصن فکر نمیکنم، اما مطمئنم راهش اینی که تو میگی نیس... اینکه ول کنیم بریم. به حرف هم ساده نیست. تو واقعا میتونی؟
: یعنی چی؟ میخوای دست هم رو بگیریم و توی خیابون مانور بدیم؟ اصن شرایطمون رو میفهمی؟ چشمام رو نگاه کن، باز نمیشه بخدا. فکر و خیال داره دیوونم میکنه. تا کجا باید بریم. ما از اولش هم نباید وابسته میشدیم. ببین، ما یه اتفاق خوب، تووی یه زمان خیلی خیلی بدیم. من میدونم شاید یه جاهایی تقصیر من بوده. شاید ما از اول نباید...
از اول همه چیز خیلی ساده اتفاق افتاده بود و پسر سعی میکرد خاطره به خاطره به عقب برگردد. یاد اولین روز خیابان گردی و سینما افتاد. هوای خیلی گرم بود و دختر که گرما زده شده بود، از او آب خواسته بود و از درون کوله، بطری آبی که هنوز کمی یخ داشت را به دختر داد. با هم از فضای پاساژ خارج و وارد راهروی اصلی شدند، انتهای مسیر یک فرورفتگی بود با یک سطل آشغال بزرگ که برای زبالههای خشک طراحی شده بود. دختر گوشهای ایستاد، مقنعهاش را در آورد، کش سرش را حلقه کرد و دسته موهای تیرهاش را گرفت و بست. ناگهان متوجه نگاه پسر شد و گفت؛ چیه کجا رو نگاه میکنی؟
- میشه موهات رو کوتاه کنی؟
: واه، یک کاره؟
- به صورتت میاد.خواهش
: حالا فکر میکنم اما قول نمیدم، رووش حساب نکن.
دختر سه روز بعد زنگ زد و گفت؛ امروز میتونی بیای نزدیک شرکت ما؟
- چرا چه خبره؟
: تو بیا میفهمی
طرفهای غروب یک کوچه پایینتر از شرکت، داخل اتومبیل منتظرش بود که ناگهان در سمت شاگرد باز شد، ترسید و برگشت سمت صدا. دختر در حالی که مقنعه به سر نداشت، دکمههای مانتواش را نیز باز کرده بود. یک رکابی طوسی با بندهای لیمویی به تن داشت که کمی از بالا تنه اش پیدا بود، به همراه یک شلوار جین مشکی. با لبخند کمی عقبتر از چارچوب در ایستاد. دستش را به کمرش زد و سه رخ شد و گفت؛ چطوره؟
- واووو... باورم نمیشه کوتاه کرده باشی، چقدر بهت میاد. بپوش، بپوش الان می گیرن ما رو
: همین! خوبه؟ ماچش کو؟ بغلش کو؟
- بیا بشین چشم.
این اولین باری بود که میبوسیدش. با یادآوری خاطرهها، لبخند رو لبش نقش بست.
.
: کجایی؟ به چی میخندی؟ دارم باهات حرف میزنم. بیین. بیا برای یکبار هم که شده منطقی باشیم. یه قول بهم میدی؟
- چی؟
: تمومش کنیم. ببین، تو زندگی خودت رو داری، منم دردسرهای خودم رو. بهتره درگیر هم نباشیم دیگه. باشه؟
- کِی باید بری؟
: باشه؟
- تمومش میکنم اما فراموش نه.
: امشب رو من حساب میکنم.
- من حساب کردم
:عه ؟ چاخان! کِی حساب کردی؟
- همون موقع که به هوای دستشویی رفتم پایین. الان واقعا باید بری؟
: واقعا آره.
ویآیپی طبقهی سوم بود که با پلههای مارپیچ به طبقه دوم وصل میشد، طبقه دوم فضای عمومی بود با دور تا دور قفسه کتاب، بار و صندوق وسط سالن بود و میز و صندلیهای دو تا چهارنفره اطرافش که از روی سقف برای هر میز، نوری مشخص میتابید. ضلع جنوبی سالن راهپله بود که به طبقه اول میرسید. طبقهای متروکه، که فقط از سرویس بهداشتی آن استفاده میشد و در ادامه یک راهروی باریک با نورپردازی آبی که به در اصلی خیابان میرسید. در چوبی با شیشههای مشجر رنگی کوچک.
دست دختر را گرفته بود و سعی میکرد آخرین قدمها را آهسته بردارد.
:صبر کن، از این در بریم بیرون، همه چیز تموم میشه.
- میدونم.
: بغلم نمیکنی؟
یک قدم به سمت دختر رفت، دستش را دور گردنش انداخت و خود را به سینهاش چسباند. حالا چانهی دختر را روی شانهاش حس میکرد.
- تلفنت داره زنگ میخوره، میخوای جواب بدی؟
: نه! از این در برم بیرون، سالها برای جواب دادن بهش وقت دارم.
صورتش را به طرف گردن و شال او برد، سرش را بوسید، بوی عطرش را میشناخت، سعی کرد برای آخرین بار بدنش را نفس بکشد. از لرزش تن دختر، میتوانست گریه کردنش را حدس بزند. دست دیگرش را به زیر شال برد و از پشت گردن، شروع به بازی کردن با موهای دختر کرد. سرش رو به زیر گوش دختر برد و آرو
۶.۵k
۳۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.