P2
P2
+ نمیخوای بیای ؟
_ تهیونگ نمیشه بیای تو ؟
تهیونگ آروم در اتاقو باز کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت : چی شده ؟
ا.ت سرشو برگردوند و گفت : بیا زیپ پیراهنم و بکش بالا من نمیتونم.
تهیونگ سرشو بلند کرد و به کمر برهنه و سفید ا.ت خیره شد و گفت : باشه.
با قدم هایی محکم به سمت دختر رفت و زیپ پیراهن رو بالا کشید. ا.ت خواست برگرده که تهیونگ ا.ت رو از پشت بغل کرد و دم گوشش زمزمه کنان گفت : تو فقط مال منی.....
از ا.ت جدا شد و به سمت در رفت : زود بیا. بابات و مامانم منتظرن.
ا.ت برگشت و پوزخندی زد : عوضی.
توی مهمانی تمام مدت بهش خیره شده بود. به رقصیدنش، ویسکی خوردنش ، همچیش. اون شب تهیونگ بار ها آرزو کرد ای کاش برادر ناتنی ا.ت نبود.
موقع برگشت ، فقط خودشو و ا.ت تو لیموزین بودن. ا.ت نگاهی به تهیونگ کرد. دکمه های اول پیراهنشو باز کرده بود و کراوتش و شل کرده بود و به بیرون نگاه میکرد. ا.ت دختری بود که اگه چیزیو میخواست ، به دستش میاورد. ا.ت اون شب برادر ناتنیش رو میخواست. آروم دستی به پاهای برهنش کشید. متوجه نگاه های هور*نی تهیونگ شده بود. این دقیقا همون چیزی شده بود که میخواست. دستشو آروم آروم بالا برد و به سمت کمرش رسوند و آروم زیپ لباسشو پایین کشید. ناگهان تهیونگ شکم ا.ت رو گرفت و اونو از کمر به خودش چسبوند. زیپ لباسشو تا آخر پایین کشید و در گوشش گفت: امشب میخوای شیطونی کنی خانم چوی؟
_ امشب نمیخوام برادرم باشی.
تهیونگ سرشو تو گردن ا.ت برد و گفت: داری دیوونم میکنی.
تهیونگ آروم دو تا آستین ا.ت رو پایین کشید: اگه به این کارات ادامه بدی، کاری میکنم تا ماه بعد نتونی راه بری.
ا.ت آروم به سمت تهیونگ برگشت و کراوتش رو شل تر کرد : دیوونه ترم میشی.
ناگهان در ماشین باز شد و خدمتکار گفت: بفرمایید پایین.
تهیونگ در کسری از ثانیه لباس اوت رو مرتب کرد و زیپ پیراهنشو بالا کشید و از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت رفت.....
+ نمیخوای بیای ؟
_ تهیونگ نمیشه بیای تو ؟
تهیونگ آروم در اتاقو باز کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت : چی شده ؟
ا.ت سرشو برگردوند و گفت : بیا زیپ پیراهنم و بکش بالا من نمیتونم.
تهیونگ سرشو بلند کرد و به کمر برهنه و سفید ا.ت خیره شد و گفت : باشه.
با قدم هایی محکم به سمت دختر رفت و زیپ پیراهن رو بالا کشید. ا.ت خواست برگرده که تهیونگ ا.ت رو از پشت بغل کرد و دم گوشش زمزمه کنان گفت : تو فقط مال منی.....
از ا.ت جدا شد و به سمت در رفت : زود بیا. بابات و مامانم منتظرن.
ا.ت برگشت و پوزخندی زد : عوضی.
توی مهمانی تمام مدت بهش خیره شده بود. به رقصیدنش، ویسکی خوردنش ، همچیش. اون شب تهیونگ بار ها آرزو کرد ای کاش برادر ناتنی ا.ت نبود.
موقع برگشت ، فقط خودشو و ا.ت تو لیموزین بودن. ا.ت نگاهی به تهیونگ کرد. دکمه های اول پیراهنشو باز کرده بود و کراوتش و شل کرده بود و به بیرون نگاه میکرد. ا.ت دختری بود که اگه چیزیو میخواست ، به دستش میاورد. ا.ت اون شب برادر ناتنیش رو میخواست. آروم دستی به پاهای برهنش کشید. متوجه نگاه های هور*نی تهیونگ شده بود. این دقیقا همون چیزی شده بود که میخواست. دستشو آروم آروم بالا برد و به سمت کمرش رسوند و آروم زیپ لباسشو پایین کشید. ناگهان تهیونگ شکم ا.ت رو گرفت و اونو از کمر به خودش چسبوند. زیپ لباسشو تا آخر پایین کشید و در گوشش گفت: امشب میخوای شیطونی کنی خانم چوی؟
_ امشب نمیخوام برادرم باشی.
تهیونگ سرشو تو گردن ا.ت برد و گفت: داری دیوونم میکنی.
تهیونگ آروم دو تا آستین ا.ت رو پایین کشید: اگه به این کارات ادامه بدی، کاری میکنم تا ماه بعد نتونی راه بری.
ا.ت آروم به سمت تهیونگ برگشت و کراوتش رو شل تر کرد : دیوونه ترم میشی.
ناگهان در ماشین باز شد و خدمتکار گفت: بفرمایید پایین.
تهیونگ در کسری از ثانیه لباس اوت رو مرتب کرد و زیپ پیراهنشو بالا کشید و از ماشین پیاده شد و به سمت عمارت رفت.....
۹.۴k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.