"I fell in love with someone'' (P16)
"I fell in love with someone'' (P16)
کوک اون مچ های کوچیک ا.ت رو با یه دستش گرفت بالا سر ا.ت قفل کرد که ا.ت خواست چیزی بگه اما کوک یهو ل.ب هاشو رو ل.ب های ا.ت میزاره...
ا.ت" وقتی ل.ب هاشو رو ل.ب های من گذاشت شوکه شده بودم داشت آرومی از ل.ب هام م.ک میزد سعی کردم تقلا کنم ولی یه لحظه صدای باز شدن در اومد...ا..و....ن مادر شوهرم بودددددد!!!
ا.ت کوک رو سریع اون طرف هل میده....
ا.ت : عااا سلام خانم جئون چیزه...عه..
کوک : یعنی هیچ کدومتون بلد نیستین در بزنید*حرصی*
ا.ت : کوک ساکت شو*خجالت،اروم*
م کوک : ببخشید مزاحم شدم ولی عروس خیلی دیر بیدار شده.
ا.ت : م..مگه ساعت چنده؟
م کوک : *لبخندی زد گفت* اشکالی ندارد دخترم بیاین پایین...
ا.ت" مادر کوک از اتاق رفت بیرون...منم به کوک زل زدم که داشت با شیطنت زل میزد یهو دیدم داشت نزدیک میومد رفتم عقب اون همینطور میومد نزدیکم...وقتی خوردم به دیوار اون منو به خودش چسبوند که میخواست صورتشو نزدیک صورتم به کنم که با شتاب زدم به.....ب...چیزه(سانسور🔞)که از شدت درد داشت ناله میکرد میخواست بیاد نزدیکم سریع محل ترک کردن رفتم طبقه پایین نشستم سر میز...
چند مین بعد کوک اومد کنارم نشست داشت با عصبانیت بهم زل میزد که پشت گوشم آروم گفت...
کوک : امشب یه تنبیه داری...*آروم*
وقتی اینو گفت خندم گرفت خواستم پشت گوشش چیزی بگم اما لیا پرید...
لیا : عاااا چه چیزی میگید پشت سر هم...
کوک : مگه برات مهمه*سرد*
پ کوک : راستی! جونکوک قراره به زودی یه جشن بگیریم
کوک : جشن از چی؟
پ کوک : براتو دیگه قراره به زودی باندم ماله تو بشه...
جانگ سوک : واقعا!!
پ کوک : اره ولی انگار کوک خوشحال به نظر نمیرسه
کوک : هیچی فقط برام مهم نیست
ا.ت" وقتی اینو گفت خیلی خوشحال شدم اما گفت که برام مهم نیس منم گفتم چی برات مهمه؟
کوک : بچه
آب گیر کرد رو گلوم*
ا.ت : چی!!!
لیا : جونکوک هنوز خیلی زوده که*حرصی*
ذهن یوری : دختر باید دست به کار شی*عصبی*(از لیا حرف میزد)
پ کوک : راست میگه بچه مهمه درسته که زود هست اما...
کوک : اما که نداریم*به ا.ت زل زد*
کوک از زیر دست ا.ت رو گرفت با شیطنت گفت...
کوک : امشب قراره تو دلت بکارم*اروم*
ا.ت " وقتی اینو گفت آروم زدم به به پای جونگکوک.سرم آوردم بالا دیدم لیا و یوری داشتن با حرص بهم زل میزدن منم که محل ندادم بهشون.
چند ساعت بعد :
از زبان ا.ت :
داشتم ظرف هارو میشستم، آخه کدوم خری بیاد ظرف بشوره این همه خدمتکار آخه...چند مین گذشت ولی با صدای خنده های کثیف لیا برگشتم سمتش دیدم...
کوک اون مچ های کوچیک ا.ت رو با یه دستش گرفت بالا سر ا.ت قفل کرد که ا.ت خواست چیزی بگه اما کوک یهو ل.ب هاشو رو ل.ب های ا.ت میزاره...
ا.ت" وقتی ل.ب هاشو رو ل.ب های من گذاشت شوکه شده بودم داشت آرومی از ل.ب هام م.ک میزد سعی کردم تقلا کنم ولی یه لحظه صدای باز شدن در اومد...ا..و....ن مادر شوهرم بودددددد!!!
ا.ت کوک رو سریع اون طرف هل میده....
ا.ت : عااا سلام خانم جئون چیزه...عه..
کوک : یعنی هیچ کدومتون بلد نیستین در بزنید*حرصی*
ا.ت : کوک ساکت شو*خجالت،اروم*
م کوک : ببخشید مزاحم شدم ولی عروس خیلی دیر بیدار شده.
ا.ت : م..مگه ساعت چنده؟
م کوک : *لبخندی زد گفت* اشکالی ندارد دخترم بیاین پایین...
ا.ت" مادر کوک از اتاق رفت بیرون...منم به کوک زل زدم که داشت با شیطنت زل میزد یهو دیدم داشت نزدیک میومد رفتم عقب اون همینطور میومد نزدیکم...وقتی خوردم به دیوار اون منو به خودش چسبوند که میخواست صورتشو نزدیک صورتم به کنم که با شتاب زدم به.....ب...چیزه(سانسور🔞)که از شدت درد داشت ناله میکرد میخواست بیاد نزدیکم سریع محل ترک کردن رفتم طبقه پایین نشستم سر میز...
چند مین بعد کوک اومد کنارم نشست داشت با عصبانیت بهم زل میزد که پشت گوشم آروم گفت...
کوک : امشب یه تنبیه داری...*آروم*
وقتی اینو گفت خندم گرفت خواستم پشت گوشش چیزی بگم اما لیا پرید...
لیا : عاااا چه چیزی میگید پشت سر هم...
کوک : مگه برات مهمه*سرد*
پ کوک : راستی! جونکوک قراره به زودی یه جشن بگیریم
کوک : جشن از چی؟
پ کوک : براتو دیگه قراره به زودی باندم ماله تو بشه...
جانگ سوک : واقعا!!
پ کوک : اره ولی انگار کوک خوشحال به نظر نمیرسه
کوک : هیچی فقط برام مهم نیست
ا.ت" وقتی اینو گفت خیلی خوشحال شدم اما گفت که برام مهم نیس منم گفتم چی برات مهمه؟
کوک : بچه
آب گیر کرد رو گلوم*
ا.ت : چی!!!
لیا : جونکوک هنوز خیلی زوده که*حرصی*
ذهن یوری : دختر باید دست به کار شی*عصبی*(از لیا حرف میزد)
پ کوک : راست میگه بچه مهمه درسته که زود هست اما...
کوک : اما که نداریم*به ا.ت زل زد*
کوک از زیر دست ا.ت رو گرفت با شیطنت گفت...
کوک : امشب قراره تو دلت بکارم*اروم*
ا.ت " وقتی اینو گفت آروم زدم به به پای جونگکوک.سرم آوردم بالا دیدم لیا و یوری داشتن با حرص بهم زل میزدن منم که محل ندادم بهشون.
چند ساعت بعد :
از زبان ا.ت :
داشتم ظرف هارو میشستم، آخه کدوم خری بیاد ظرف بشوره این همه خدمتکار آخه...چند مین گذشت ولی با صدای خنده های کثیف لیا برگشتم سمتش دیدم...
۲۷.۰k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.