Gate of hope &4
دریچه امید..
هیونجین:میتونم چشمامو باز کنم؟
یویی:البته باز کن!
هیونجین چشاشو از هم فاصله داد و با چیزی که دید شوکه شد اون تو خونه بود مگه همین چند دقیقه پیش تو بیمارستان نبود؟؟
هیونجین:این...
یویی:حالا حرفمو باور میکنی؟
هیونجین عقب عقب رفت تا از موجودی که معلوم شد انسان نیست دوری کنه!
یویی خندش گرف و گفت:من فرشته نجاتم ازم نترس!
هیونجین:فک کنم دارم دیونه میشم این باور نکردنیه!
یویی:درکت میکنم!بشین واضح بهت توضیح بدم..
هیونجین نشست که یویی هم نشست رو به روش
یویی:من از همه چیزت باخبرم مثل اینکه تو بیماری داری اینو مثل راز نگه میداری امروز دکتر بهت گفت امیدی نیست و تو خواستی خودکشی کنه..
هیونجین تعجب کرد و گفت:تو چجوری...
یویی:من فرشته نجادتم و به خاطر اینکه نجاتت بدم متولد شدم!
هیونجین:میشه واسم واضع توضیح بدی!؟
یویی:البته..
یویی نفسشو صدا دار داد بیرون و گفت:من به خاطر اینکه از این راز نجاتت بدم متولد شدم..
هیونجین:پس تو..
یویی:اره من فرشته نجاتتم
هیونجین خوشحال شد و گفت:پس همین الان نجاتم بده..
یویی:نمیشه...
هیونجین خندش محو شد که یویی ادامه داد:باید تا تولدت صبر کنی که بتونم ارزوتو برآورده کنم!
هیونجین به چشمای خوشگل یویی خیره شد و گفت:یعنی سه ماه دیگه؟
یویی:اره..
هیونجین خندید و گفت:در عوض ازم چی میخوای؟
یویی تکیه داد به مبل چشمک زد و گفت:هیچی!
هیونجین خندید و گفت:خوش امدی فرشته نجاتم!
هیونجین:میتونم چشمامو باز کنم؟
یویی:البته باز کن!
هیونجین چشاشو از هم فاصله داد و با چیزی که دید شوکه شد اون تو خونه بود مگه همین چند دقیقه پیش تو بیمارستان نبود؟؟
هیونجین:این...
یویی:حالا حرفمو باور میکنی؟
هیونجین عقب عقب رفت تا از موجودی که معلوم شد انسان نیست دوری کنه!
یویی خندش گرف و گفت:من فرشته نجاتم ازم نترس!
هیونجین:فک کنم دارم دیونه میشم این باور نکردنیه!
یویی:درکت میکنم!بشین واضح بهت توضیح بدم..
هیونجین نشست که یویی هم نشست رو به روش
یویی:من از همه چیزت باخبرم مثل اینکه تو بیماری داری اینو مثل راز نگه میداری امروز دکتر بهت گفت امیدی نیست و تو خواستی خودکشی کنه..
هیونجین تعجب کرد و گفت:تو چجوری...
یویی:من فرشته نجادتم و به خاطر اینکه نجاتت بدم متولد شدم!
هیونجین:میشه واسم واضع توضیح بدی!؟
یویی:البته..
یویی نفسشو صدا دار داد بیرون و گفت:من به خاطر اینکه از این راز نجاتت بدم متولد شدم..
هیونجین:پس تو..
یویی:اره من فرشته نجاتتم
هیونجین خوشحال شد و گفت:پس همین الان نجاتم بده..
یویی:نمیشه...
هیونجین خندش محو شد که یویی ادامه داد:باید تا تولدت صبر کنی که بتونم ارزوتو برآورده کنم!
هیونجین به چشمای خوشگل یویی خیره شد و گفت:یعنی سه ماه دیگه؟
یویی:اره..
هیونجین خندید و گفت:در عوض ازم چی میخوای؟
یویی تکیه داد به مبل چشمک زد و گفت:هیچی!
هیونجین خندید و گفت:خوش امدی فرشته نجاتم!
۹.۳k
۰۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.