(۱۲سال پیش)پارت ۵۶
(۱۲سال پیش)پارت ۵۶
مادربزرگ: امیدوارم به جواب سوالاتت برسی
کوک:ممنون خدا نگه دار
بعد از خدافظی سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه حرکت کردم
کوک:امکان نداره!!
یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم رفتم خونه با پدرم تماس بگیرم
کوک:این سوالی که الان تو ذهنمه رو فقط پدرم میدونه!
بعد چند دقیقه رسیدم خونه و بی وقفه سریع به پدرم زنگ زدم
کوک:الو بابا
پدر کوک:الو بله پسرم؟
کوک:دختری که ۱۵سال پیش نجاتش دادم زنده موند؟
پدر کوک:آره یه مدتی با مادرش و مادربزرگش حرف میزدم جالب اینه که همسایه روبه رویی مون بودن!
کوک:آخ سرم...
یهو با حرف پدرم سرم گیج رفت و
ا.ت:راسی خونتون روبه رو ماعه😆
کوک:عه چه حالب😒
کوک:(درحال نفس نفس زدن)😰
متوجه یچیز عجیب شدم یه خاطره ای که برام آشنا نبود ولی در عین حال انگار تجربه کرده بودمش از ترس افتادم رو زمین و دوتا دستامو گزاشتم رو سرم و فقط نفس نفس میزدم
پدر کوک:الو؟الو کوک؟الو چیزی شده؟حالت خوبه؟
پدرم تلفن و قط کرد و دوباره دست به زنگ شد و تماس میگرفت ولی اونقدر ترسیده بودم که انگار یه لحظه تو دنیای خودم نبودم!
کوک:هوفف هوففف هوففف😰
استرس کل بدنم و گرفته بود و از لرز نمیتونستم پاشم رنگ صورتم کامل پریده بود با اینکه فقط یک لحظه یچیزیو یادم اومد ولی واقعا حس بدی بود
ا.ت:سلام سلام😆
ا.ت
با دیدن اینکه کوک رو زمین افتاده بود و رنگ صورتش پریده بود متعجب و نگران شدم!
ا.ت:او..پا چی....چیزی شده؟؟؟😨
کوک:نه هیچی نیس برو استراحت کن حتما خیلی خسته ای😅
بنظر میومد حالش خیلی بد باشه چون کلی عرق سرد کرده بود!
ا.ت:تب داری؟میخوای بریم دکتر؟
کوک:نه نونا من حالم خوبه تو استراحت کن🙂
ا.ت:خیلی خب چیزی لازم داشتی بگو
کوک:باشه
ا.ت:لاعقل بزار کمکت کنم بلند شی
کوک:نه چیزی نیست
ا.ت:عه سخت نگیر فقط میخوام کمکت کنم
کوک:باشه
کوک
با کمک نونا بلند شدم ولی یهو....
(خاطرات)
ا.ت:داشتی به من میخندیدی؟
کوک:چی؟!
ا.ت:کری؟میگم داشتی به من میخندیدی؟؟
کوک:اولن درست صحبت کن من ۲ سال ازت بزرگترم دومن من ....
ا.ت:از کجا میدونی ۲ سال ازت کوچیکترم؟🤨
ا.ت
بلاخره بلند شد ولی همون لحظه یهو قش کرد!
ا.ت:اوپا؟
کوک:...
ا.ت:اوپا؟اوپا بلد شو سنگینی نمیتونم بلندت کنم😄
کوک:...
ا.ت:اوپا؟
کوک:...
ا.ت:اوپا با توعم شوخی نکن بلند شو......😰😰.....کوکککک....کوک بلند شو ....کوک؟؟؟
فوری زنگ زدم به اورژانس
ا.ت:الو؟...
مادربزرگ: امیدوارم به جواب سوالاتت برسی
کوک:ممنون خدا نگه دار
بعد از خدافظی سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه حرکت کردم
کوک:امکان نداره!!
یه فکری به سرم زد و تصمیم گرفتم رفتم خونه با پدرم تماس بگیرم
کوک:این سوالی که الان تو ذهنمه رو فقط پدرم میدونه!
بعد چند دقیقه رسیدم خونه و بی وقفه سریع به پدرم زنگ زدم
کوک:الو بابا
پدر کوک:الو بله پسرم؟
کوک:دختری که ۱۵سال پیش نجاتش دادم زنده موند؟
پدر کوک:آره یه مدتی با مادرش و مادربزرگش حرف میزدم جالب اینه که همسایه روبه رویی مون بودن!
کوک:آخ سرم...
یهو با حرف پدرم سرم گیج رفت و
ا.ت:راسی خونتون روبه رو ماعه😆
کوک:عه چه حالب😒
کوک:(درحال نفس نفس زدن)😰
متوجه یچیز عجیب شدم یه خاطره ای که برام آشنا نبود ولی در عین حال انگار تجربه کرده بودمش از ترس افتادم رو زمین و دوتا دستامو گزاشتم رو سرم و فقط نفس نفس میزدم
پدر کوک:الو؟الو کوک؟الو چیزی شده؟حالت خوبه؟
پدرم تلفن و قط کرد و دوباره دست به زنگ شد و تماس میگرفت ولی اونقدر ترسیده بودم که انگار یه لحظه تو دنیای خودم نبودم!
کوک:هوفف هوففف هوففف😰
استرس کل بدنم و گرفته بود و از لرز نمیتونستم پاشم رنگ صورتم کامل پریده بود با اینکه فقط یک لحظه یچیزیو یادم اومد ولی واقعا حس بدی بود
ا.ت:سلام سلام😆
ا.ت
با دیدن اینکه کوک رو زمین افتاده بود و رنگ صورتش پریده بود متعجب و نگران شدم!
ا.ت:او..پا چی....چیزی شده؟؟؟😨
کوک:نه هیچی نیس برو استراحت کن حتما خیلی خسته ای😅
بنظر میومد حالش خیلی بد باشه چون کلی عرق سرد کرده بود!
ا.ت:تب داری؟میخوای بریم دکتر؟
کوک:نه نونا من حالم خوبه تو استراحت کن🙂
ا.ت:خیلی خب چیزی لازم داشتی بگو
کوک:باشه
ا.ت:لاعقل بزار کمکت کنم بلند شی
کوک:نه چیزی نیست
ا.ت:عه سخت نگیر فقط میخوام کمکت کنم
کوک:باشه
کوک
با کمک نونا بلند شدم ولی یهو....
(خاطرات)
ا.ت:داشتی به من میخندیدی؟
کوک:چی؟!
ا.ت:کری؟میگم داشتی به من میخندیدی؟؟
کوک:اولن درست صحبت کن من ۲ سال ازت بزرگترم دومن من ....
ا.ت:از کجا میدونی ۲ سال ازت کوچیکترم؟🤨
ا.ت
بلاخره بلند شد ولی همون لحظه یهو قش کرد!
ا.ت:اوپا؟
کوک:...
ا.ت:اوپا؟اوپا بلد شو سنگینی نمیتونم بلندت کنم😄
کوک:...
ا.ت:اوپا؟
کوک:...
ا.ت:اوپا با توعم شوخی نکن بلند شو......😰😰.....کوکککک....کوک بلند شو ....کوک؟؟؟
فوری زنگ زدم به اورژانس
ا.ت:الو؟...
۱.۱k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.