part 24
وقتی جونگکوک با تردید روی صندلی روبهروش نشست،مدتی به چهرش نگاه کرد و در آخر گفت_خیلی زیبایی
جونگکوک از این تعریف و اعترافات یهویی معذب میشد و این باعث میشد گونههاش سرخ بشن.
تهیونگ بعد از مکثی ادامه داد_تو هنوز جوابمو ندادی...من باید بدونم واقعا دوسم داری یا نه
بازم جز چشمای لرزون پسر چیز دیگهای نصیبش نشد.
_خب پس بهم بگو درموردم چی شنیدی و از کی شنیدی
بازم سکوت!
جونگکوک چطور اینارو بهش میگفت یا اصلا باید میگفت جیمین بهش گفته؟اگه توی دردسر بیفته چی؟!
_میشه حرف بزنی؟؟
چشماش رو به چشمای منتظر تهیونگ دوخت_من...چیزی نشنیدم
تهیونگ پوزخند زد_فقط بهم بگو
جونگکوک سرشو به چپ و راست تکون داد_گفتم چیزی نیست!
_گفتم بهم بگو!
ولی انگار جونگکوک قصد باز کردن دهنشو نداشت.
_بهم میگی یا کل این اتاقو با دستای خودم آتیش بزنم؟!
با صدای تقریبا بلندی داد کشید و جونگکوک که از شنیدن صدای بم و لحن عصبی تهیونگ ترسیده و جاخورده بود،به ناچار بهش نگاه کرد و حرف زد_جیمین...اون بهم گفت که تو...قبلا یه پسر دیگه رو توی این زندان دوست داشتی..ولی
اشک توی چشمای کوک حلقه زده بود و با لحنی بغضدار گفت_ولی دروغ گفتی،ازش استفاده کردی و مثل آشغال دورش انداختی...و بعدش...اونو کُشتی!
سعی میکرد به اشکاش اجازه ریخته شدن نده_تو یه قاتل بیرحمی و...یه دروغگویی!
تهیونگ پوزخند عصبیای زد و از صندلی بلند شد.دستی به صورتش کشید،هنوزم باورش نمیشد جیمین اینا رو گفته باشه.
_جیمین..جیمین گفته؟!
جونگکوک با بغض جواب داد_چرا؟فکر نمیکردی دوستت حقیقتو بهم بگه نه؟!
تهیونگ خنده هیستیریکی کرد و جونگکوک که هنوز با اشکاش مبارزه میکرد گفت_راستش.....دوسِت دارم! آره دوسِت دارم
قطره اشکی بالاخره روی صورتش چکید_تو یه عوضیای و من دوست دارم...الان از خودم بدم میاد
توجهی به تهیونگ که با حرفاش شوکه شده بود نداشت_من نباید عاشق تو باشم
تنها یک ثانیه طول کشید.حتی نفهمید کِی تهیونگ به سمتش اومد و حالا لباشون روی هم بود!
به چشمای بستهی تهیونگ نگاه کرد و خودشم چشماشو بست که قطره اشکی روی صورتش چکید.با حس مکیده شدن لباش،دستاشو بالا آورد و روی گردن تهیونگ گذاشت و خودشم مکی از لبای اون گرفت...
جونگکوک از این تعریف و اعترافات یهویی معذب میشد و این باعث میشد گونههاش سرخ بشن.
تهیونگ بعد از مکثی ادامه داد_تو هنوز جوابمو ندادی...من باید بدونم واقعا دوسم داری یا نه
بازم جز چشمای لرزون پسر چیز دیگهای نصیبش نشد.
_خب پس بهم بگو درموردم چی شنیدی و از کی شنیدی
بازم سکوت!
جونگکوک چطور اینارو بهش میگفت یا اصلا باید میگفت جیمین بهش گفته؟اگه توی دردسر بیفته چی؟!
_میشه حرف بزنی؟؟
چشماش رو به چشمای منتظر تهیونگ دوخت_من...چیزی نشنیدم
تهیونگ پوزخند زد_فقط بهم بگو
جونگکوک سرشو به چپ و راست تکون داد_گفتم چیزی نیست!
_گفتم بهم بگو!
ولی انگار جونگکوک قصد باز کردن دهنشو نداشت.
_بهم میگی یا کل این اتاقو با دستای خودم آتیش بزنم؟!
با صدای تقریبا بلندی داد کشید و جونگکوک که از شنیدن صدای بم و لحن عصبی تهیونگ ترسیده و جاخورده بود،به ناچار بهش نگاه کرد و حرف زد_جیمین...اون بهم گفت که تو...قبلا یه پسر دیگه رو توی این زندان دوست داشتی..ولی
اشک توی چشمای کوک حلقه زده بود و با لحنی بغضدار گفت_ولی دروغ گفتی،ازش استفاده کردی و مثل آشغال دورش انداختی...و بعدش...اونو کُشتی!
سعی میکرد به اشکاش اجازه ریخته شدن نده_تو یه قاتل بیرحمی و...یه دروغگویی!
تهیونگ پوزخند عصبیای زد و از صندلی بلند شد.دستی به صورتش کشید،هنوزم باورش نمیشد جیمین اینا رو گفته باشه.
_جیمین..جیمین گفته؟!
جونگکوک با بغض جواب داد_چرا؟فکر نمیکردی دوستت حقیقتو بهم بگه نه؟!
تهیونگ خنده هیستیریکی کرد و جونگکوک که هنوز با اشکاش مبارزه میکرد گفت_راستش.....دوسِت دارم! آره دوسِت دارم
قطره اشکی بالاخره روی صورتش چکید_تو یه عوضیای و من دوست دارم...الان از خودم بدم میاد
توجهی به تهیونگ که با حرفاش شوکه شده بود نداشت_من نباید عاشق تو باشم
تنها یک ثانیه طول کشید.حتی نفهمید کِی تهیونگ به سمتش اومد و حالا لباشون روی هم بود!
به چشمای بستهی تهیونگ نگاه کرد و خودشم چشماشو بست که قطره اشکی روی صورتش چکید.با حس مکیده شدن لباش،دستاشو بالا آورد و روی گردن تهیونگ گذاشت و خودشم مکی از لبای اون گرفت...
۴۲۱
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.