𝓑𝓪𝓭 𝓫𝓸𝔂𝓼 𝓪𝓽 𝓼𝓬𝓱𝓸𝓸𝓵 p8🍷
ات : فردا میبینمت
کوک : خدافظ
✌🏻کوک رفت ✌🏻
ات : اون چقد سک*سی هست ( داره غش میکنه 😂) من : بی تربیت
ات: اومدم اتاق یه نگاهی به لباس هامون انداختم خیلی خوب بود ولی احساس میکنم که لباسامون به هم نمیخوره
رفتم لباس خوابم رو پوشیدم وتو تخت دراز کشیدم و خوابم برد
( رف لا لا کنه)
🫐صبح ساعت 2🫐
دینگ دینگ ( زنگ خونه)
ات : رفتم درو باز کردم دیدم کوکه
کوک ویو : وقتی با لباس خواب دیدمش محو زیبایی بدنش شدم
ات : کککوککک
کوک: بله( ترس)
ات : داشتی به چی نگا میکردی
کوک: من هیچ جا
ات : بیا تو، حالا چرا این ساعت اومدی
کوک : دلم برای تو تنگ شده بود
ات: بله ( عصبی)
کوک : میتونم
ات : چی میتونی
کوک : به لباسام
ات : نه
کوک: اههه چرا عذاب میدی
ات : به خاطر لباسات اومدی
کوک: نبابا
ات: اره جون عمت
کوک : ات میتونم برم حموم
ات: من میخوام برم
کوک: من
ات : من
کوک: بابا نه چیزی که تو میگی نه چیزی که من میگم بیا باهم بریم
ات : ( بالش تخت رو برداشت و داره کوک رو میزنه) بی تربیت
کوک : ( خنده ی بلند)
ات: اوکی تو برو
🐇کوک رفت حموم 🐚
ات هم داشت لباسارو قایم میکرد تا کوک نبینه بعد رفت نهار اماده کنه
( بعد نیم ساعت)
کوک : ات ( داد)
ات رفت جلوی در حموم
ات : بله
کوک : بهم حوله بده
🐇ات حوله داد 🐇
ات : رفتم تو تخت دراز کشیدم و به گوشی نگا میکردم که دیدم اومد بیرون بهش نگا نمیکردم
کوک : ببینم لباسای من تو کیفم بود کیفمو کجا گذاشتی
ات : مجبور شدم بهش نگاه کنم دیدم حول رو دور کمرش گذاشته و کامل بالا تنش معلوم بود او مای گاد چه بدن خوبی داشت
ات: ها
کوک: تموم شد
ات: چی
کوک: نگاه کردنت ( پوزخند)
ات : کیفت اینجاست بغل تخت
کوک رفت کیفش رو برداره که ات بلند شد
ات : من رفتم حموم
کوک دست ات رو گرفت و کشید سمت خودش
ات : چیکار میکنی ولم کن
کوک: ( انداختش رو تخت و روش خیمه زد داشتن هموبوس میکردن که یهو در خونه البته در بیرونی ها نه در اتاق، باز میشه
کوک و ات متعجب به در نگا میکنن
مامان و بابای ات : دخترم خونه ای
ات : کوک برو زیر تخت( با ترس و هول)
کوک میره زیر تخت
ات: ( میره بیرون در ) ( مامان بابا شمایید)
🌸ات با باباش و مامانش بغل میکنه 🌸
کوک : وای من چیکار کنم الان ( تو ذهنش)
ات : مامان
مامان : بله
ات: امروز نمیخواییم برین بیرون
مامان : نه چطور ات : چون من قراره ساعت ۶ برم به مهمونی گفتم شما تنها تو خونه نباشید
بابا : چه مهمونی
ات : مدرسه گرفته
مامان : آها
بابا : کره جای خیلی خوبی هست بیا لیرا بریم بیرون ( اسم مامان ات)
مامان : باشه
رفتن بیرون
ات : هوفففف به خیر گذشت
کوک : من من سکته کردم
ات: ( خنده) زود باش اماده شو ( لباسای جشن رو بهش داد)
کوک : الان زود نیست
ات : اینا رو بپوش بعد برو خونتون، تو مهمونی میبینمت
کوک : باشه ( مظلوم)
🫐ات رفت حموم 🫐
بعد نیم ساعت اومد میرون ( کوک رفته)
لباساش رو پوشید و موهاش رو درست کرد یه ارایش باید انجام داد با رژ قرمززز ( قرمز تیره)
ساعت ۵ بود
کوک ویو : لباسام رو پوشیدم و لباس های مهمونی رو برداشتم و رفتم خونه ساعت ۶ شد و شروع کردم به پوشیدن لباس هام ( تو شکه)
کوک: وای واقعا سلیقه ی ات عالیه ( عشقم تو با همه چیز خوبی حتی وقتی لختی هم خوبی 😂)
کوک زنگ زد به ات
کوک : های
ات: هِلو
کوک: اماده ای
ات : یس
کوک : بیام ببرمت
ات: الان من تو تاکسی نشستم و دارم میرم
کوک: چرا بهم نگفتی
ات: متاسفم
کوک قط کرد
ات: وای اعصابش خراب شد 😅
تاکسی : خانم
ات : بله
تاکسی : شما چقد خوشگلین
ات : مرص
تاکسی ماشین و نگه داشت
ات: چیشده
مرد پیاده شد و در پشتی رو باز کرد و دست ات رو برداشت و کشید بیرون ( خلوت بود)
ات: داری چیکار میکنی ها
تاکسی : الان که کسی نیست دوست دارم مزت کنم بیب
ات : تو گوه میخوری ( دستش رو کشید بیرون و شروع کرد به دویدن ( نمیتونست راحت بدوعه چون پاشنه بلند پوشیده بود) که یهو خورد به یه فرد
جیمین : ات تویی
ات : تو..
تاکسی : آهای اون دختره رو رد کن بیاد
ات رفت پشت جیمین قایم شد
جیمین : جیمین یه مشت محکم به صورت مرده زد
مرده پا به فرار گذاشت
جیمین: حالت خوبه
ات : اره خیلی ممنونم
جیمین : خب برام جبران میکنی
ات : اوهوم
ات : خب چطور برات جبران کنم
جیمین : نمیدونم ولی هنوز بیا بریم تو
ات و جیمین رفتن تو یه باغ مهمونی اونجا بود درختا پر از گل های رز قرمز بودن و میریختن رو سر همه البته اونجا یه ویلا بود که بیرونش باغ بود
ات : ( لبخند )
جیمین رفت
کوک اومد و از کنار ات رد شد
ات : کوک
کوک : ( برگشت و دید ات هست)
ات : (رفت پیش کوک) ببخشید دیگه تکرار نمیشه
کوک : ( پوزخند)
کوک ات رو به خودش چسبوند
ادامه دارد....
کوک : خدافظ
✌🏻کوک رفت ✌🏻
ات : اون چقد سک*سی هست ( داره غش میکنه 😂) من : بی تربیت
ات: اومدم اتاق یه نگاهی به لباس هامون انداختم خیلی خوب بود ولی احساس میکنم که لباسامون به هم نمیخوره
رفتم لباس خوابم رو پوشیدم وتو تخت دراز کشیدم و خوابم برد
( رف لا لا کنه)
🫐صبح ساعت 2🫐
دینگ دینگ ( زنگ خونه)
ات : رفتم درو باز کردم دیدم کوکه
کوک ویو : وقتی با لباس خواب دیدمش محو زیبایی بدنش شدم
ات : کککوککک
کوک: بله( ترس)
ات : داشتی به چی نگا میکردی
کوک: من هیچ جا
ات : بیا تو، حالا چرا این ساعت اومدی
کوک : دلم برای تو تنگ شده بود
ات: بله ( عصبی)
کوک : میتونم
ات : چی میتونی
کوک : به لباسام
ات : نه
کوک: اههه چرا عذاب میدی
ات : به خاطر لباسات اومدی
کوک: نبابا
ات: اره جون عمت
کوک : ات میتونم برم حموم
ات: من میخوام برم
کوک: من
ات : من
کوک: بابا نه چیزی که تو میگی نه چیزی که من میگم بیا باهم بریم
ات : ( بالش تخت رو برداشت و داره کوک رو میزنه) بی تربیت
کوک : ( خنده ی بلند)
ات: اوکی تو برو
🐇کوک رفت حموم 🐚
ات هم داشت لباسارو قایم میکرد تا کوک نبینه بعد رفت نهار اماده کنه
( بعد نیم ساعت)
کوک : ات ( داد)
ات رفت جلوی در حموم
ات : بله
کوک : بهم حوله بده
🐇ات حوله داد 🐇
ات : رفتم تو تخت دراز کشیدم و به گوشی نگا میکردم که دیدم اومد بیرون بهش نگا نمیکردم
کوک : ببینم لباسای من تو کیفم بود کیفمو کجا گذاشتی
ات : مجبور شدم بهش نگاه کنم دیدم حول رو دور کمرش گذاشته و کامل بالا تنش معلوم بود او مای گاد چه بدن خوبی داشت
ات: ها
کوک: تموم شد
ات: چی
کوک: نگاه کردنت ( پوزخند)
ات : کیفت اینجاست بغل تخت
کوک رفت کیفش رو برداره که ات بلند شد
ات : من رفتم حموم
کوک دست ات رو گرفت و کشید سمت خودش
ات : چیکار میکنی ولم کن
کوک: ( انداختش رو تخت و روش خیمه زد داشتن هموبوس میکردن که یهو در خونه البته در بیرونی ها نه در اتاق، باز میشه
کوک و ات متعجب به در نگا میکنن
مامان و بابای ات : دخترم خونه ای
ات : کوک برو زیر تخت( با ترس و هول)
کوک میره زیر تخت
ات: ( میره بیرون در ) ( مامان بابا شمایید)
🌸ات با باباش و مامانش بغل میکنه 🌸
کوک : وای من چیکار کنم الان ( تو ذهنش)
ات : مامان
مامان : بله
ات: امروز نمیخواییم برین بیرون
مامان : نه چطور ات : چون من قراره ساعت ۶ برم به مهمونی گفتم شما تنها تو خونه نباشید
بابا : چه مهمونی
ات : مدرسه گرفته
مامان : آها
بابا : کره جای خیلی خوبی هست بیا لیرا بریم بیرون ( اسم مامان ات)
مامان : باشه
رفتن بیرون
ات : هوفففف به خیر گذشت
کوک : من من سکته کردم
ات: ( خنده) زود باش اماده شو ( لباسای جشن رو بهش داد)
کوک : الان زود نیست
ات : اینا رو بپوش بعد برو خونتون، تو مهمونی میبینمت
کوک : باشه ( مظلوم)
🫐ات رفت حموم 🫐
بعد نیم ساعت اومد میرون ( کوک رفته)
لباساش رو پوشید و موهاش رو درست کرد یه ارایش باید انجام داد با رژ قرمززز ( قرمز تیره)
ساعت ۵ بود
کوک ویو : لباسام رو پوشیدم و لباس های مهمونی رو برداشتم و رفتم خونه ساعت ۶ شد و شروع کردم به پوشیدن لباس هام ( تو شکه)
کوک: وای واقعا سلیقه ی ات عالیه ( عشقم تو با همه چیز خوبی حتی وقتی لختی هم خوبی 😂)
کوک زنگ زد به ات
کوک : های
ات: هِلو
کوک: اماده ای
ات : یس
کوک : بیام ببرمت
ات: الان من تو تاکسی نشستم و دارم میرم
کوک: چرا بهم نگفتی
ات: متاسفم
کوک قط کرد
ات: وای اعصابش خراب شد 😅
تاکسی : خانم
ات : بله
تاکسی : شما چقد خوشگلین
ات : مرص
تاکسی ماشین و نگه داشت
ات: چیشده
مرد پیاده شد و در پشتی رو باز کرد و دست ات رو برداشت و کشید بیرون ( خلوت بود)
ات: داری چیکار میکنی ها
تاکسی : الان که کسی نیست دوست دارم مزت کنم بیب
ات : تو گوه میخوری ( دستش رو کشید بیرون و شروع کرد به دویدن ( نمیتونست راحت بدوعه چون پاشنه بلند پوشیده بود) که یهو خورد به یه فرد
جیمین : ات تویی
ات : تو..
تاکسی : آهای اون دختره رو رد کن بیاد
ات رفت پشت جیمین قایم شد
جیمین : جیمین یه مشت محکم به صورت مرده زد
مرده پا به فرار گذاشت
جیمین: حالت خوبه
ات : اره خیلی ممنونم
جیمین : خب برام جبران میکنی
ات : اوهوم
ات : خب چطور برات جبران کنم
جیمین : نمیدونم ولی هنوز بیا بریم تو
ات و جیمین رفتن تو یه باغ مهمونی اونجا بود درختا پر از گل های رز قرمز بودن و میریختن رو سر همه البته اونجا یه ویلا بود که بیرونش باغ بود
ات : ( لبخند )
جیمین رفت
کوک اومد و از کنار ات رد شد
ات : کوک
کوک : ( برگشت و دید ات هست)
ات : (رفت پیش کوک) ببخشید دیگه تکرار نمیشه
کوک : ( پوزخند)
کوک ات رو به خودش چسبوند
ادامه دارد....
۲۴.۶k
۰۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.