رمان جاسوس و مدرسه پارت ۷
یادم میاد روز قبل از اینکه از این مدرسه برای همیشه بره همه ی دانش آموزان رفتن سمتش و ازش خداحافظی کردن و یادگاری به اون دادند.
ولی من اونموقع لج کرده بودم و فقط یکلبخند خشک وخالی بهش زدم وگفتم سفر به سلامت:)
اونم با خجالت وکمی عصبانیت گفت ممنونم.
وقتی که همه برگشتند کلاس تا وسایلشان را بردارند و بروند خانه هایشان.
آخرین نفر روی پله ی پایینی حیات پشتی وایسادم و نگاهیگذرا بهش انداختم.
غروب شده بود و از اینکه نمیتوانستم ببینمش هم رنج می بردم، دیگه حتی نمیتوانستم صدای عصبانیش،صدایی که همیشه منو مسخره میکرد رو هم بشنوم.
شاید ته دلم اونموقع میخواست که نره
شاید واقعا این خودمبودم که دوست داشتم باهایش دوست صمیمی بشم.
با حالتی پشیمان رویش را به سمتم برگردوند وقتی دید اونجا وایسادم و دارم نگاهش می کنم
آروم برایم دستش را تکان داد انگار می خواست چیزی بهم بگه
رفتم سمتش و گفتم::
مگه نگفتی داری میری؟ چی شد؟
دامیان::
آره فقط فکر کردم... چیزه... این شماره ی منه هنوز تلفن همراه شخصیمو نگرفتم ولی مطمعا باش بزودی می گیرم.
امم خوشحال میشوم اگر حوصلت سر رفت و دلت خواست دوباره اذیتم کنی بهم زنگ بزنی.
انیا::
و بعدش دیدم یک لبخند با شیطنت زد.
اولین بار بود که لبخند به این شیرینی و معصومی را میدیدم.
با یکم لکنت گفتم::
امم،مم...نوننن خیلی ممنون
هروقت یادت بیفتم بهت زنگ میزنم
میتوانی اگر مشکلی داشتی رویم حساب کنی
تو رو فراموش نمی کنم.
اون لحظه دامیان شدیدا سرخ شده بود اما نمیدونم برای چی بود،خیلی خجالت زده شده بود و آروم بهم گفت::
در آینده ای نزدیک باهایت ملاقات می کنم و به فرد عالی تبدیل می شم حالا ببین آنیا فورجر:)
انیا::
یک طوری بود انگار داشت بهم تیکه مینداخت ولی حرفایش خیلی جالب بود.
از زبان راوی::
این گذشته ای بود که وقتی آنیا با دامیان خداحافظی کرد این پیشامد اتفاق افتاد اما بعد ازآن آنها چندین بار از حال هم جویا شدند.
اما بعد از مدتی دیگر دامیان جواب تماس های آنیا را نداد و او خیلی ناراحت شد و سعی کرد برای تشکیل یک گروه کاراگاهی خوب هر طور شده او را پیدا کند و ازش کمک بگیرد.
ولی من اونموقع لج کرده بودم و فقط یکلبخند خشک وخالی بهش زدم وگفتم سفر به سلامت:)
اونم با خجالت وکمی عصبانیت گفت ممنونم.
وقتی که همه برگشتند کلاس تا وسایلشان را بردارند و بروند خانه هایشان.
آخرین نفر روی پله ی پایینی حیات پشتی وایسادم و نگاهیگذرا بهش انداختم.
غروب شده بود و از اینکه نمیتوانستم ببینمش هم رنج می بردم، دیگه حتی نمیتوانستم صدای عصبانیش،صدایی که همیشه منو مسخره میکرد رو هم بشنوم.
شاید ته دلم اونموقع میخواست که نره
شاید واقعا این خودمبودم که دوست داشتم باهایش دوست صمیمی بشم.
با حالتی پشیمان رویش را به سمتم برگردوند وقتی دید اونجا وایسادم و دارم نگاهش می کنم
آروم برایم دستش را تکان داد انگار می خواست چیزی بهم بگه
رفتم سمتش و گفتم::
مگه نگفتی داری میری؟ چی شد؟
دامیان::
آره فقط فکر کردم... چیزه... این شماره ی منه هنوز تلفن همراه شخصیمو نگرفتم ولی مطمعا باش بزودی می گیرم.
امم خوشحال میشوم اگر حوصلت سر رفت و دلت خواست دوباره اذیتم کنی بهم زنگ بزنی.
انیا::
و بعدش دیدم یک لبخند با شیطنت زد.
اولین بار بود که لبخند به این شیرینی و معصومی را میدیدم.
با یکم لکنت گفتم::
امم،مم...نوننن خیلی ممنون
هروقت یادت بیفتم بهت زنگ میزنم
میتوانی اگر مشکلی داشتی رویم حساب کنی
تو رو فراموش نمی کنم.
اون لحظه دامیان شدیدا سرخ شده بود اما نمیدونم برای چی بود،خیلی خجالت زده شده بود و آروم بهم گفت::
در آینده ای نزدیک باهایت ملاقات می کنم و به فرد عالی تبدیل می شم حالا ببین آنیا فورجر:)
انیا::
یک طوری بود انگار داشت بهم تیکه مینداخت ولی حرفایش خیلی جالب بود.
از زبان راوی::
این گذشته ای بود که وقتی آنیا با دامیان خداحافظی کرد این پیشامد اتفاق افتاد اما بعد ازآن آنها چندین بار از حال هم جویا شدند.
اما بعد از مدتی دیگر دامیان جواب تماس های آنیا را نداد و او خیلی ناراحت شد و سعی کرد برای تشکیل یک گروه کاراگاهی خوب هر طور شده او را پیدا کند و ازش کمک بگیرد.
۶.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.