Part³¹
Part³¹
ا.ت ویو:
چند روزی از مریض شدنم میگذشت و حالم کمی بهتره شده بود ولی هنوز مریض بودم..هانول این مدت کاملا مراقبم بود و قرار بود که امروز بره
هانول اومد سمت تخت و نشست کنارم دستمو گرفت گفت
هانول:ا.ت من دیگه باید برم... لطفا مواظب خودت باش هنوز کامل خوب نشدی
ا.ت:باشه و ممنونم بابت این چند روز
هانول لبخندی زد و از جاش بلند شد برای اخرین بار از هم خدافظی کردیم.. هانول رفت و من دوباره تنها شدم...نگاهی به ساعت کردم هشت صبح بود و من حوصلم به شدت سر رفته بود و از اتاق هم نمیتونستم برم بیرون چون مادر هانول توصیه کرده بود که توی تخت بمونم منم نمیتونستم حرفش رو نادیده بگیرم...دستمو بردم سمت میز کنار تخت و چند تا کتاب که هانول بهم داده بود رو برداشتم از میون اون چند تا کتاب یکیشون رو انتخاب کردن و شروع کردم به خوندن...داستان درباره دختری روستایی بود که عاشق پسری پولدار میشه و بین این عشق عاشقی کلی اتفاق میفته... نزدیک ساعت های چهار عصر بود که در اتاق زده شد.. اجازه ورود دادم.. در باز شد و مادر هانول همراه با چند تا از ندیمه ها وارد اتاق شد و مثل همیشه برام غذا اورده بودن
مادر:دخترم اینارو بخور تا جون بگیری بدنت ضعیف شده
چشمی گفتم شروع کردم به خوردن..این چند روز واقعا بهم سخت گذشت..سردرد های مداوم..ضعف شدید..تب بالا..بدن درد دیگه جونی برام نزاشته بودند..شب شده بود و عمارت مثل همیشه توی سکوت فرو رفته بود.. ساعت دو شب رو نشون میداد و من خوابم نمیبرد.. از جام بلند شدم این چند روز هیچ تحرکی نداشتم و بدنم خشک شده بود..در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین همینجور توی سالن ورودی میچرخیدم که از دور سایه ای بلند دیدم.. یکم که بیشتر دقت کردم دیدم یه ادمه.. در ورودی عمارت باز شد سریع رفتم پشت یکی از ستون ها قایم شدم...یه نفر وارد عمارت شد..چهرش مشخص نبود ... همه جا تاریک بود و فقط نور ماه کمی سالن رو روشن کرده بود..کمی که اومد جلو تر چهرش رو دیدم اون جونگ کوک بود کمی خیالم راحت شد نگاهی بهش انداختدم چشماش تو نور ماه میدرخشد..محوش شده بودم واقعا زیبا بود..همینجور که میومد تلو تلو میخورد پس مست کرده بود..با حالی ناجور داشت میرفت سمت اشپزخونه..منم اروم قدم برداشتم میخواستم که برم توی اتاقم که ..پاپوشی که پام بود کشیده شد روی سرامیک های کف عمارت و صدای بلندی رو ایجاد کرد..جونگ کوک وسط های راه برگشت و نگاهی به ستونی که پشتش ایستاده بودم کرد و اروم اومد سمتم
کوک:کی اونجاست
جلوی دهنم رو گرفتم تا صدایی ازم درنیاد انگار میترسیدم ببینتم.. جونگ کوک اومد کنار ستون و نگاهی بهم انداخت گفت:
ادامه دارد
شرط نداریم
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
چند روزی از مریض شدنم میگذشت و حالم کمی بهتره شده بود ولی هنوز مریض بودم..هانول این مدت کاملا مراقبم بود و قرار بود که امروز بره
هانول اومد سمت تخت و نشست کنارم دستمو گرفت گفت
هانول:ا.ت من دیگه باید برم... لطفا مواظب خودت باش هنوز کامل خوب نشدی
ا.ت:باشه و ممنونم بابت این چند روز
هانول لبخندی زد و از جاش بلند شد برای اخرین بار از هم خدافظی کردیم.. هانول رفت و من دوباره تنها شدم...نگاهی به ساعت کردم هشت صبح بود و من حوصلم به شدت سر رفته بود و از اتاق هم نمیتونستم برم بیرون چون مادر هانول توصیه کرده بود که توی تخت بمونم منم نمیتونستم حرفش رو نادیده بگیرم...دستمو بردم سمت میز کنار تخت و چند تا کتاب که هانول بهم داده بود رو برداشتم از میون اون چند تا کتاب یکیشون رو انتخاب کردن و شروع کردم به خوندن...داستان درباره دختری روستایی بود که عاشق پسری پولدار میشه و بین این عشق عاشقی کلی اتفاق میفته... نزدیک ساعت های چهار عصر بود که در اتاق زده شد.. اجازه ورود دادم.. در باز شد و مادر هانول همراه با چند تا از ندیمه ها وارد اتاق شد و مثل همیشه برام غذا اورده بودن
مادر:دخترم اینارو بخور تا جون بگیری بدنت ضعیف شده
چشمی گفتم شروع کردم به خوردن..این چند روز واقعا بهم سخت گذشت..سردرد های مداوم..ضعف شدید..تب بالا..بدن درد دیگه جونی برام نزاشته بودند..شب شده بود و عمارت مثل همیشه توی سکوت فرو رفته بود.. ساعت دو شب رو نشون میداد و من خوابم نمیبرد.. از جام بلند شدم این چند روز هیچ تحرکی نداشتم و بدنم خشک شده بود..در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین همینجور توی سالن ورودی میچرخیدم که از دور سایه ای بلند دیدم.. یکم که بیشتر دقت کردم دیدم یه ادمه.. در ورودی عمارت باز شد سریع رفتم پشت یکی از ستون ها قایم شدم...یه نفر وارد عمارت شد..چهرش مشخص نبود ... همه جا تاریک بود و فقط نور ماه کمی سالن رو روشن کرده بود..کمی که اومد جلو تر چهرش رو دیدم اون جونگ کوک بود کمی خیالم راحت شد نگاهی بهش انداختدم چشماش تو نور ماه میدرخشد..محوش شده بودم واقعا زیبا بود..همینجور که میومد تلو تلو میخورد پس مست کرده بود..با حالی ناجور داشت میرفت سمت اشپزخونه..منم اروم قدم برداشتم میخواستم که برم توی اتاقم که ..پاپوشی که پام بود کشیده شد روی سرامیک های کف عمارت و صدای بلندی رو ایجاد کرد..جونگ کوک وسط های راه برگشت و نگاهی به ستونی که پشتش ایستاده بودم کرد و اروم اومد سمتم
کوک:کی اونجاست
جلوی دهنم رو گرفتم تا صدایی ازم درنیاد انگار میترسیدم ببینتم.. جونگ کوک اومد کنار ستون و نگاهی بهم انداخت گفت:
ادامه دارد
شرط نداریم
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۱.۲k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.