قناری خوش آوا پارت ۲
با یاد آوری خاطره ی خوبی که داشت همراه با همون لبخند تلخش قطره اشکی که دردناک تر از سالها گریه بود به پایین هدایت کرد
ولی سریع ردی که اشک از خودش به جا گذاشته بود رو پس زد
و با چشمایی که سعی میکرد نشونه ای از ناراحتی توشون نباشه به تهیونگ زل زد
_خیلی خب باشه دیگه حرف نمیزنم ولی این روزارو یادت باشه تهیونگ قبلا هم بهت گفتم میبخشم ولی فراموش نمیکنم پس مثل من خوب به خاطر بسپار
یه خورده که نه خیلی خیلی زیاد هضم اینکه تهیونگ در کل مدت نیشخند میزد سخت بود
پس برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه بدون اینکه بدوئه با سرعت زیادی از پله ها بالا رفت و درو پشت خودش محکم بست
نیم ساعت گذشته بود و ماریا فقط و فقط توی تخت پاشو به صورت وحشیانه ای تکون میداد و طبق عادتش به گوشه ای نامعلوم زل زده بود و فکر میکرد درحالی که هیچ فکری در سرش نبود
تهیونگ وارد اتاق شد
خواست روی تخت دراز بکشه که با صدای یکنواخت و سرد ماریا از حرکت ایستاد
_از این اتاق گمشو بیرون
تهیونگ خواست چیزی بگه که ماریا بازم مانعش شد
_فقط گمشو نمیخوام تا وقتی که رفتم چشمم تو چشمای کثیفت بخوره
تهیونگی که حالا کمی مستی از سرش پریده بود فهمید که ماریا خیلی زیاد عصبانیه و خب حق هم داشت و با خودش فکر کرد اگه همینجا بمونه صد درصد ماریا از تخت میندازش پایین پس سرشو با تاسف پایین انداخت و خواست درو باز کنه که نگاهی پر تاسف به ماریا انداخت که چشماش باز بود ولی حتی نگاهی زیر چشمی نمینداخت
_حق نداری رو کاناپه بخوابی امشبو رو زمین سر میکنی
ماریا روشو اونور کرد
_نگران نباش من میرم خودت میمونی اون وقت هر غلطی خواستی بکن ولی تا وقتی من اینجام نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره
تهیونگ وحشت زده بود که چقدررر ماریا تغییر کرده بود اونم کلا تو سه شب ولی صد درصد تغییرش بیشتر از خودش نبود
پس سر تکون داد و از پله ها پایین رفت مجبور بود روی سرامیک های سرد بخوابه اونم تو زمستون و امروزم نشونه هایی از سرما خوردگی توی خودش دیده بود و قطعا شب به سراغش میومد تا خوابش رو بهم بزنه
روی سرامیک سرد دراز کشید و لرزشی رو توی بدنش احساس کرد از اونجایی که از همه چیز محروم شده بود کوسنی هم ای رو کاناپه برنداشته بود و به جاش ساعد دستش زیر سرش بود که الان داشت حس سوزشی بهش وارد میشد ولی خسته تر از این بود که به این چیزا اهمیت بده ولی به یک چیز فکر میکرد، ماریا انقدر سنگ دل نیست. وبا همین فکر کم کم خوابید
ولی سریع ردی که اشک از خودش به جا گذاشته بود رو پس زد
و با چشمایی که سعی میکرد نشونه ای از ناراحتی توشون نباشه به تهیونگ زل زد
_خیلی خب باشه دیگه حرف نمیزنم ولی این روزارو یادت باشه تهیونگ قبلا هم بهت گفتم میبخشم ولی فراموش نمیکنم پس مثل من خوب به خاطر بسپار
یه خورده که نه خیلی خیلی زیاد هضم اینکه تهیونگ در کل مدت نیشخند میزد سخت بود
پس برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه بدون اینکه بدوئه با سرعت زیادی از پله ها بالا رفت و درو پشت خودش محکم بست
نیم ساعت گذشته بود و ماریا فقط و فقط توی تخت پاشو به صورت وحشیانه ای تکون میداد و طبق عادتش به گوشه ای نامعلوم زل زده بود و فکر میکرد درحالی که هیچ فکری در سرش نبود
تهیونگ وارد اتاق شد
خواست روی تخت دراز بکشه که با صدای یکنواخت و سرد ماریا از حرکت ایستاد
_از این اتاق گمشو بیرون
تهیونگ خواست چیزی بگه که ماریا بازم مانعش شد
_فقط گمشو نمیخوام تا وقتی که رفتم چشمم تو چشمای کثیفت بخوره
تهیونگی که حالا کمی مستی از سرش پریده بود فهمید که ماریا خیلی زیاد عصبانیه و خب حق هم داشت و با خودش فکر کرد اگه همینجا بمونه صد درصد ماریا از تخت میندازش پایین پس سرشو با تاسف پایین انداخت و خواست درو باز کنه که نگاهی پر تاسف به ماریا انداخت که چشماش باز بود ولی حتی نگاهی زیر چشمی نمینداخت
_حق نداری رو کاناپه بخوابی امشبو رو زمین سر میکنی
ماریا روشو اونور کرد
_نگران نباش من میرم خودت میمونی اون وقت هر غلطی خواستی بکن ولی تا وقتی من اینجام نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره
تهیونگ وحشت زده بود که چقدررر ماریا تغییر کرده بود اونم کلا تو سه شب ولی صد درصد تغییرش بیشتر از خودش نبود
پس سر تکون داد و از پله ها پایین رفت مجبور بود روی سرامیک های سرد بخوابه اونم تو زمستون و امروزم نشونه هایی از سرما خوردگی توی خودش دیده بود و قطعا شب به سراغش میومد تا خوابش رو بهم بزنه
روی سرامیک سرد دراز کشید و لرزشی رو توی بدنش احساس کرد از اونجایی که از همه چیز محروم شده بود کوسنی هم ای رو کاناپه برنداشته بود و به جاش ساعد دستش زیر سرش بود که الان داشت حس سوزشی بهش وارد میشد ولی خسته تر از این بود که به این چیزا اهمیت بده ولی به یک چیز فکر میکرد، ماریا انقدر سنگ دل نیست. وبا همین فکر کم کم خوابید
۲.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.