''night music"P6
ویلیام لبخندی زد و گفت:
~خب خانوما،فک کنم بهتره که منو آقای هان خودمونو معرفی کنیم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
~من ویلیام لاوندر هستم،رئیس کل هلدینگ و الکس...
الکس کنار ویلیام نشست و گفت:
'منم الکس هان هستم،مدیر اجرایی هلدینگ...
اِما و فلورا نگاهی به همدیگه کردن و دوباره رو به اون دوتا کردن و خودشونو معرفی کردن:
+منم فلورا هیگ هستم،از آشنایی باهاتون خوشبختم...
_منم اِما ویلسون هستم،خوشبختم...
الکس نیشخندی زد و گفت:
'پس الان که باهم آشنا شدیم،دیگه مشکلی برای عقدقرارداد وجود نداره؟!
فلورا کمی فکر کرد و در جواب الکس لب زد:+نه،مشکلی نیست...
'پس خوبه،لطفا قراردادو امضا کنید خانم هیگ و خانم ویلسون...
•چند ثانیه بعد_بعد از امضا کردن قرارداد•
ویلیام با فلورا و اِما دست داد و با لبخند گفت:~امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم...
بعد از خداحافظی،اِما و فلورا از دفتر بیرون اومدن و به سمت آسانسور رفتن.
•چهل دقیقه بعد_کتابخونه موسیقی شب•
اِما و فلورا که خونشون کنار کتابخونه بود رسیدند اِما کلید رو از کیفش در آورد و در ورودی خونه رو باز کرد و اِما بعد از اینک در خونه رو باز کرد فلورا که خسته بود با عجله رفت بالا و اِما در ورودی رو بست.
فلورا و اِما از پله های مارپیچ مانند بالا رفتن تا رسیدن به در فلورا که جلوتر بود دستشو روی دستگیره در گذاشت و با فشار آوردن به دستگیره در خونه رو باز کرد و با عجله وارد اتاقش شد.
فلورا همین که وارد اتاقش شد افتاد رو تخت گفت:
+اخیش رسیدیم
+اِما من خستم،میخوابم ی ذره بعد بلند میشم باهم بریم کتابخونه رو باز کنیم
اِما با دیدن اینک فلورا با لباس بیرون افتاده رو تخت بلند لب زد:
-حداقلللل لباساتو بِکَننن
+هاف ،باشه باشه بابا
فلورا با خستگی بلند شد لباساتو در آورد و لباس راحتی شو پوشید و دوباره رفت رو تختش و پتو پشمی و نرمش رو خودش کشید.
اِما هم رفت اتاق خودش و لباساشو در آورد و لباس راحتی خودشو پوشید و لباس بیرونشو برداشت، رفت تو آشپزخونه و انداخت تو ماشینلباسشویی.
رفت داخل اتاق فلورا و دید که اتاقش بهم ریختس.
به آرومی بدون سر صدا که فلورا بیدار نکنه لباساشو مرتب کرد.
بعد چند دقیقه از اتاق فلورا بیرون اومد و رفت دوباره به آشپزخونه رفت،به سمت یخچال رفت؛ در رو باز کرد و لب زد:
-هاف هیچی نداریم که از گشنگی دارم میمیرم.
بعد نگاهی به فریزر یخچال کرد و چشمش بستنی کاکائویی افتاد با لبخند اونو برداشت و به سمت پذیرایی رفت.
نشست رو مبل کرم رنگی که مایل به نسکافه ای بود
تلویزیون رو روشن کرد و کانالارو بالا پایین کرد تا یچیز خوب پیدا کنه.
__________________________
پارت بعدی:@olivia_marta
~خب خانوما،فک کنم بهتره که منو آقای هان خودمونو معرفی کنیم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
~من ویلیام لاوندر هستم،رئیس کل هلدینگ و الکس...
الکس کنار ویلیام نشست و گفت:
'منم الکس هان هستم،مدیر اجرایی هلدینگ...
اِما و فلورا نگاهی به همدیگه کردن و دوباره رو به اون دوتا کردن و خودشونو معرفی کردن:
+منم فلورا هیگ هستم،از آشنایی باهاتون خوشبختم...
_منم اِما ویلسون هستم،خوشبختم...
الکس نیشخندی زد و گفت:
'پس الان که باهم آشنا شدیم،دیگه مشکلی برای عقدقرارداد وجود نداره؟!
فلورا کمی فکر کرد و در جواب الکس لب زد:+نه،مشکلی نیست...
'پس خوبه،لطفا قراردادو امضا کنید خانم هیگ و خانم ویلسون...
•چند ثانیه بعد_بعد از امضا کردن قرارداد•
ویلیام با فلورا و اِما دست داد و با لبخند گفت:~امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم...
بعد از خداحافظی،اِما و فلورا از دفتر بیرون اومدن و به سمت آسانسور رفتن.
•چهل دقیقه بعد_کتابخونه موسیقی شب•
اِما و فلورا که خونشون کنار کتابخونه بود رسیدند اِما کلید رو از کیفش در آورد و در ورودی خونه رو باز کرد و اِما بعد از اینک در خونه رو باز کرد فلورا که خسته بود با عجله رفت بالا و اِما در ورودی رو بست.
فلورا و اِما از پله های مارپیچ مانند بالا رفتن تا رسیدن به در فلورا که جلوتر بود دستشو روی دستگیره در گذاشت و با فشار آوردن به دستگیره در خونه رو باز کرد و با عجله وارد اتاقش شد.
فلورا همین که وارد اتاقش شد افتاد رو تخت گفت:
+اخیش رسیدیم
+اِما من خستم،میخوابم ی ذره بعد بلند میشم باهم بریم کتابخونه رو باز کنیم
اِما با دیدن اینک فلورا با لباس بیرون افتاده رو تخت بلند لب زد:
-حداقلللل لباساتو بِکَننن
+هاف ،باشه باشه بابا
فلورا با خستگی بلند شد لباساتو در آورد و لباس راحتی شو پوشید و دوباره رفت رو تختش و پتو پشمی و نرمش رو خودش کشید.
اِما هم رفت اتاق خودش و لباساشو در آورد و لباس راحتی خودشو پوشید و لباس بیرونشو برداشت، رفت تو آشپزخونه و انداخت تو ماشینلباسشویی.
رفت داخل اتاق فلورا و دید که اتاقش بهم ریختس.
به آرومی بدون سر صدا که فلورا بیدار نکنه لباساشو مرتب کرد.
بعد چند دقیقه از اتاق فلورا بیرون اومد و رفت دوباره به آشپزخونه رفت،به سمت یخچال رفت؛ در رو باز کرد و لب زد:
-هاف هیچی نداریم که از گشنگی دارم میمیرم.
بعد نگاهی به فریزر یخچال کرد و چشمش بستنی کاکائویی افتاد با لبخند اونو برداشت و به سمت پذیرایی رفت.
نشست رو مبل کرم رنگی که مایل به نسکافه ای بود
تلویزیون رو روشن کرد و کانالارو بالا پایین کرد تا یچیز خوب پیدا کنه.
__________________________
پارت بعدی:@olivia_marta
۱.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.