همیشه می گفت رو این فرش ها فقط باید نماز خوند.
همیشه می گفت رو این فرش ها فقط باید نماز خوند.
دل شو نداشت وقتای معمول حتی روش پا بذاره. بچه ها می خندیدن بهش. اما اون می گفت چشم ندارم زخم بشینه رو ترنج این قالی.
کتکش زده بودن!
اون قدیما رو می گم. وقتی هنوز دخترِ خونه بابام بودم. دلش رفته بود برام. دلم رفته بود براش. اما خان که دلبری سرش نمی شد.
آقام خدابیامرز اجاره یه سال زمین رو بهش بدهکار بود. اونم بدش نمیومد از قِبَل این اجارهِ پرداخت نشده گیس گلابتون آبادی رو ببره خونه اش.
اون وقتا جفت ترنج مو می بافتم. دلم خوش بود که میشه سرجهازیم وقتی رفتم خونه دلدار. اما سایه خان رو سرمون سنگین شده بود.
نوچه هاش شبونه ریخته بودن تو خونه شو از خجالتش دراومده بودن.
خان می خواست ساعت سعد ببینه و من سر آخرین گره های ترنجم خون گریه می کردم. ابریشم بود. گرون قیمت و وزین.
زن بابام کارد کشیده بود به چله و وقتی قالی افتاده بود وسط اتاق انگاری یه گلستون بهار جلوم جون گرفته بود. اما چه ارزشی داشت اگه قرار بود سرجهازی بره عمارت اربابی!
از لای در دیده بودم شون. کدخدا می خواست قند بشکنه و آقام سرشو انداخته بود پایین. خان اما بالای مجلس تکیه داده بود به مخده و سیبیل شو تاب می داد.
اون لحظه وقتی در اتاق رو باز کرده و رفته بودم تو مردونه به عاقبتش فکر نکرده بودم. فقط می خواستم شر این خرمگس معرکه رو از سرمون کم کنم. آقام ترسیده بود و کدخدا حیرون و منگ زل زده بود تو چشام. بعدها وقت داشتم بترسم. اما اون لحظه کوتاه میومدم می شدم کنیز خونه اربابی و تا آخر عمر باید خون گریه می کردم. فرشای جفت مو نشون خان داده بودم. ابریشم و گل بهار. از اجاره یه سال اون شوره زارا که بیشتر می ارزید. به دقیقه نکشیده قیامت شده بود خونه مون. آقام داد می زد و زن بابام تو صورتش می کوبید. اما آخرش قالی های گل بهارم رو دوش نوچه های خان از خونه رفته بودن بیرون.
چند سال بعد اما لنگه شونو دوباره بافتم؛ وقتی عروس خونه دلدارم بودم. نذر شبای محرم بود. به شکرانه آرزویی که خدا نذاشت تو دلمون بخکشه.
خودش هر سال تو حسینه پهن می کرد زیر پای عزادارای مولا.
آخرش هم روی همین ترنج نفس آخرو کشید؛ وقتی نگاش تو نگاهم بود.
بارون اردیبهشت ماه ملسه. از پشت پنجره نگاه می کنم. بازم ترنجای گل بهارم رو دوش چند نفر دارن از خونه می رن بیرون.
این نوبه دیگه خیراته برای دلدارم. به یادش با پول این ترنجای عتیقه چراغ خونه چندتا جوون روشن میشه.
چه پر حکایت بود این گلستون بهار...
خودش که می گفت از برکت زخم سر انگشتای تو بود...
#آزیتا_خیری
#داستانک
دل شو نداشت وقتای معمول حتی روش پا بذاره. بچه ها می خندیدن بهش. اما اون می گفت چشم ندارم زخم بشینه رو ترنج این قالی.
کتکش زده بودن!
اون قدیما رو می گم. وقتی هنوز دخترِ خونه بابام بودم. دلش رفته بود برام. دلم رفته بود براش. اما خان که دلبری سرش نمی شد.
آقام خدابیامرز اجاره یه سال زمین رو بهش بدهکار بود. اونم بدش نمیومد از قِبَل این اجارهِ پرداخت نشده گیس گلابتون آبادی رو ببره خونه اش.
اون وقتا جفت ترنج مو می بافتم. دلم خوش بود که میشه سرجهازیم وقتی رفتم خونه دلدار. اما سایه خان رو سرمون سنگین شده بود.
نوچه هاش شبونه ریخته بودن تو خونه شو از خجالتش دراومده بودن.
خان می خواست ساعت سعد ببینه و من سر آخرین گره های ترنجم خون گریه می کردم. ابریشم بود. گرون قیمت و وزین.
زن بابام کارد کشیده بود به چله و وقتی قالی افتاده بود وسط اتاق انگاری یه گلستون بهار جلوم جون گرفته بود. اما چه ارزشی داشت اگه قرار بود سرجهازی بره عمارت اربابی!
از لای در دیده بودم شون. کدخدا می خواست قند بشکنه و آقام سرشو انداخته بود پایین. خان اما بالای مجلس تکیه داده بود به مخده و سیبیل شو تاب می داد.
اون لحظه وقتی در اتاق رو باز کرده و رفته بودم تو مردونه به عاقبتش فکر نکرده بودم. فقط می خواستم شر این خرمگس معرکه رو از سرمون کم کنم. آقام ترسیده بود و کدخدا حیرون و منگ زل زده بود تو چشام. بعدها وقت داشتم بترسم. اما اون لحظه کوتاه میومدم می شدم کنیز خونه اربابی و تا آخر عمر باید خون گریه می کردم. فرشای جفت مو نشون خان داده بودم. ابریشم و گل بهار. از اجاره یه سال اون شوره زارا که بیشتر می ارزید. به دقیقه نکشیده قیامت شده بود خونه مون. آقام داد می زد و زن بابام تو صورتش می کوبید. اما آخرش قالی های گل بهارم رو دوش نوچه های خان از خونه رفته بودن بیرون.
چند سال بعد اما لنگه شونو دوباره بافتم؛ وقتی عروس خونه دلدارم بودم. نذر شبای محرم بود. به شکرانه آرزویی که خدا نذاشت تو دلمون بخکشه.
خودش هر سال تو حسینه پهن می کرد زیر پای عزادارای مولا.
آخرش هم روی همین ترنج نفس آخرو کشید؛ وقتی نگاش تو نگاهم بود.
بارون اردیبهشت ماه ملسه. از پشت پنجره نگاه می کنم. بازم ترنجای گل بهارم رو دوش چند نفر دارن از خونه می رن بیرون.
این نوبه دیگه خیراته برای دلدارم. به یادش با پول این ترنجای عتیقه چراغ خونه چندتا جوون روشن میشه.
چه پر حکایت بود این گلستون بهار...
خودش که می گفت از برکت زخم سر انگشتای تو بود...
#آزیتا_خیری
#داستانک
۵.۵k
۲۲ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.