p14
Part 14
ا.ت: خب خب بچه ها رسیدیممم
اعضا: عررررررررر چه خوشگلههههه
سوجین: خب برید اتاقتون رو انتخاب کنید بعد بیاید شام بخوریم.
جین: عه شام داریم؟
سوجین: نه ولی قراره هفت نفره درست کنیم
یونگی و جین: بکنش ۹ نفر
ا.ت:😂😂اوکی اوکی بفرمایید
پ.ن: عکس اتاقارو گذاشتم
(پرش زمانی به ۲ ساعت بعد)
ا.ت: خسته نباشیییددد همگییی
دخترا: ممنونممم
یونگی و جین: خیلی خوب بود.
لارا: بچه هاااااااااا
اعضا: بلهههههههه؟؟؟
لارا: بیاین شامممممم
اعضا: باشههههههه
سوهی: این چیه؟
ا.ت: پیراشکیه. تا حالا نخوردی؟
سوهی: من تو عمرم فقط برنج و لوبیا و نون خوردم
ا.ت: چرااااااا؟؟؟؟؟ کجا زندگی میکنی مگه؟
سوهی: منطقه ۱ ولنجک
سوجین: چجوری آخه؟
ا.ت: اونجا یکی از بهترین مناطق پولدار نشین تهرانن. چجوری فقط نون و لوبیا و برنج خوردی؟
سوهی: مامانم میگه که بخاطر اینه که پدر نداری.
ا.ت: اسم مامانت چیه؟
سوهی: میچا. کانگ میچا
ا.ت: چ..چی؟؟؟😦😧
(فلش بک)
(۱۲ سال پیش)
(منطقه ی سوچو)
(طبقه ی ۲۰۳ پنت هاوس)
خدمتکار: قربان؟
سونگ هی: بله
خدمتکار: مشروب ها رسیدند
سونگ هی: بفرستش
خدمتکار: بله قربان
بیارینش
باباجون: بازش کن
بادیگارد: بله قربان
ا.ت: 😮💨😮💨 وای بوش آزار دهنده بودا
سونگ هی: واو واو. تو کی ای؟
ا.ت: سلام من ا.ت هستم (انگلیسی)
باباجون:اینجا چیکار میکنی؟(انگلیسی)
پ.ن: اینجا همش انگلیسی حرف میزنن
نکته: خب ببینید میخوام چند تا نکته بگم که در ادامه ی فیک ممکنه نیازتون بشه. لیسا و میسو از سوهی ۱۱ سال بزرگترن.اسم بابای ا.ت هم هیون بوکه. ببینید من اینجا از اسم های کره ای استفاده میکنم چون اگر کسی مثلا اسمش با شخصیت منفی یکی باشه ممکنه ناراحت بشه پس اینا همشون اسماشون کره ایه.
ا.ت: اشتباهی پرت شدم تو این جعبه ها و اومدم اینجا
مامان جون: از کجا میای؟
ا.ت: ایران
بابا جون: کره ای بلدی؟
ا.ت: نه. این اولین باره که کره و زبانش به زندگیم بر میخوره
لیسا: چند سالته؟
ا.ت: ۱۲
میسو: میخوای چیکار کنی؟
ا.ت: نمیدونم
سونگ هی: اسم والدینت چیه؟
ا.ت: الان دیگه زنده نیستن. ولی اسم مامانم لونا و اسم بابام هیون بوک بود.
(ا.ت ویو)
تا اسم بابامو گفتم اون زنه یه جور بدی نگام کرد.
سونگ هی: یعنی الان خانواده نداری؟
ا.ت: نه
مامان جون: سونگ هیاااا.تو میخوای بری دیگه بزار این بچه پیش ما بمونه
سونگ هی: اما اوماااا. اون بی خانمانه. میدونی چقدر ابهت مارو زیر سوال میبره؟
باباجون: خب به کسی نمیگیم که هست. الان هم داری مامانتو هم اون بچه ی بیچاره رو اذیت میکنی. اووووویی برو به کارات برس من و زنم و این بچه رو تنها بزار.
ادامه کامنت♡♡♡
ا.ت: خب خب بچه ها رسیدیممم
اعضا: عررررررررر چه خوشگلههههه
سوجین: خب برید اتاقتون رو انتخاب کنید بعد بیاید شام بخوریم.
جین: عه شام داریم؟
سوجین: نه ولی قراره هفت نفره درست کنیم
یونگی و جین: بکنش ۹ نفر
ا.ت:😂😂اوکی اوکی بفرمایید
پ.ن: عکس اتاقارو گذاشتم
(پرش زمانی به ۲ ساعت بعد)
ا.ت: خسته نباشیییددد همگییی
دخترا: ممنونممم
یونگی و جین: خیلی خوب بود.
لارا: بچه هاااااااااا
اعضا: بلهههههههه؟؟؟
لارا: بیاین شامممممم
اعضا: باشههههههه
سوهی: این چیه؟
ا.ت: پیراشکیه. تا حالا نخوردی؟
سوهی: من تو عمرم فقط برنج و لوبیا و نون خوردم
ا.ت: چرااااااا؟؟؟؟؟ کجا زندگی میکنی مگه؟
سوهی: منطقه ۱ ولنجک
سوجین: چجوری آخه؟
ا.ت: اونجا یکی از بهترین مناطق پولدار نشین تهرانن. چجوری فقط نون و لوبیا و برنج خوردی؟
سوهی: مامانم میگه که بخاطر اینه که پدر نداری.
ا.ت: اسم مامانت چیه؟
سوهی: میچا. کانگ میچا
ا.ت: چ..چی؟؟؟😦😧
(فلش بک)
(۱۲ سال پیش)
(منطقه ی سوچو)
(طبقه ی ۲۰۳ پنت هاوس)
خدمتکار: قربان؟
سونگ هی: بله
خدمتکار: مشروب ها رسیدند
سونگ هی: بفرستش
خدمتکار: بله قربان
بیارینش
باباجون: بازش کن
بادیگارد: بله قربان
ا.ت: 😮💨😮💨 وای بوش آزار دهنده بودا
سونگ هی: واو واو. تو کی ای؟
ا.ت: سلام من ا.ت هستم (انگلیسی)
باباجون:اینجا چیکار میکنی؟(انگلیسی)
پ.ن: اینجا همش انگلیسی حرف میزنن
نکته: خب ببینید میخوام چند تا نکته بگم که در ادامه ی فیک ممکنه نیازتون بشه. لیسا و میسو از سوهی ۱۱ سال بزرگترن.اسم بابای ا.ت هم هیون بوکه. ببینید من اینجا از اسم های کره ای استفاده میکنم چون اگر کسی مثلا اسمش با شخصیت منفی یکی باشه ممکنه ناراحت بشه پس اینا همشون اسماشون کره ایه.
ا.ت: اشتباهی پرت شدم تو این جعبه ها و اومدم اینجا
مامان جون: از کجا میای؟
ا.ت: ایران
بابا جون: کره ای بلدی؟
ا.ت: نه. این اولین باره که کره و زبانش به زندگیم بر میخوره
لیسا: چند سالته؟
ا.ت: ۱۲
میسو: میخوای چیکار کنی؟
ا.ت: نمیدونم
سونگ هی: اسم والدینت چیه؟
ا.ت: الان دیگه زنده نیستن. ولی اسم مامانم لونا و اسم بابام هیون بوک بود.
(ا.ت ویو)
تا اسم بابامو گفتم اون زنه یه جور بدی نگام کرد.
سونگ هی: یعنی الان خانواده نداری؟
ا.ت: نه
مامان جون: سونگ هیاااا.تو میخوای بری دیگه بزار این بچه پیش ما بمونه
سونگ هی: اما اوماااا. اون بی خانمانه. میدونی چقدر ابهت مارو زیر سوال میبره؟
باباجون: خب به کسی نمیگیم که هست. الان هم داری مامانتو هم اون بچه ی بیچاره رو اذیت میکنی. اووووویی برو به کارات برس من و زنم و این بچه رو تنها بزار.
ادامه کامنت♡♡♡
۹.۷k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.