وسوسه شیرین:پارت دوم
وسوسه شیرین:پارت دوم
هووففف یعنی قراره چه اتفاقی بیوفته..به سرم میزد خودمو از گاری به پایین پرت کنم ولی..من زخمی بودم..و نای فرار کردن نداشتم..
_ااهههههه بس کنننن سرم درد گرفتتتت
بازم لبخندی زد و به کارش ادامه داد..زیر لب گفتم«عوضی...»
که خطاب به فرد پشت سریم گفت:«فک کنم این یکی خیلی قراره به دردمون بخوره...جدا از قوی بودنش، عصبانیت و حرص خوردنشو میبینم واقن خندم میگیره... مگه نه ریک؟»
هنوزم اون لبخند رو لباش بود و این باعث میشد دلم بخواد هردوشونو تکه تکه کنم...یسری فکر و نقشه توی سرم مرور میشدن..اینکه خودمو به مریضی بزنم تا حواسشون پرتشه و یه صلاح بگیرم و فرار کنم...اینکه سعی کنم به یکیشون نزدیک شم و بعدش با یه صلاح...اصلا کدوم صلاح..فکرای احمقانه..خنده های اون یارو..سنگینی نگاه اون مردی که انقار اسمش ریک بود..نمیذاشت حتی یکم تمرکز کنم..سردرد شدیدی بهم فشار میاورد..گوشامو گرفتم و کف گاری نشستم و شروع کردم به بلند بلند گفتن:بس کنییییننن شما کی هستین چی از جون من میخواین دو تا روانی که با هیچی نگفتن دارین شکنجم میدین..کجا داریم میریم سرم درد میکنه و حتی نمیدونم دارم چی میگم..بس کنینننن یه حرفی بزنین دیگههه...از شدت عصبانیت بدنم داغ شده بود..یعنی چی؟؟ چرا یجور رفتار میکنن انگار صدامو نمیشنون؟
یه دفعه گاری وایساد
مردی که پشت گاری بود اومد کنار
«ببین ریک..من یه مسیر طولانی وزن این دختررو تحمل کردم و با خودم کشوندم..الانم که دیگه زبونش داره زیادی دراز میشه و دیگه مثل قبل خنده دار نیست..نظرت چیه یکم باهم وقت بگذرونیم تا یکم منو بشناسه هوم؟»تمام این جمله هارو با لبخند شیطنت آمیزی که به لبش بود میگفت..
«نیگان الان وقت این کار نیست.ما باید به مسیر ادامه بدیم»
پس اسمش نیگان بود...
دروغه اگه بگم با حرفاش نترسیدم..پس دیگه تو بقیه راه ساکت موندم ولی سکوتم به معنیه عصبانی نبودنم نبود...
هووففف یعنی قراره چه اتفاقی بیوفته..به سرم میزد خودمو از گاری به پایین پرت کنم ولی..من زخمی بودم..و نای فرار کردن نداشتم..
_ااهههههه بس کنننن سرم درد گرفتتتت
بازم لبخندی زد و به کارش ادامه داد..زیر لب گفتم«عوضی...»
که خطاب به فرد پشت سریم گفت:«فک کنم این یکی خیلی قراره به دردمون بخوره...جدا از قوی بودنش، عصبانیت و حرص خوردنشو میبینم واقن خندم میگیره... مگه نه ریک؟»
هنوزم اون لبخند رو لباش بود و این باعث میشد دلم بخواد هردوشونو تکه تکه کنم...یسری فکر و نقشه توی سرم مرور میشدن..اینکه خودمو به مریضی بزنم تا حواسشون پرتشه و یه صلاح بگیرم و فرار کنم...اینکه سعی کنم به یکیشون نزدیک شم و بعدش با یه صلاح...اصلا کدوم صلاح..فکرای احمقانه..خنده های اون یارو..سنگینی نگاه اون مردی که انقار اسمش ریک بود..نمیذاشت حتی یکم تمرکز کنم..سردرد شدیدی بهم فشار میاورد..گوشامو گرفتم و کف گاری نشستم و شروع کردم به بلند بلند گفتن:بس کنییییننن شما کی هستین چی از جون من میخواین دو تا روانی که با هیچی نگفتن دارین شکنجم میدین..کجا داریم میریم سرم درد میکنه و حتی نمیدونم دارم چی میگم..بس کنینننن یه حرفی بزنین دیگههه...از شدت عصبانیت بدنم داغ شده بود..یعنی چی؟؟ چرا یجور رفتار میکنن انگار صدامو نمیشنون؟
یه دفعه گاری وایساد
مردی که پشت گاری بود اومد کنار
«ببین ریک..من یه مسیر طولانی وزن این دختررو تحمل کردم و با خودم کشوندم..الانم که دیگه زبونش داره زیادی دراز میشه و دیگه مثل قبل خنده دار نیست..نظرت چیه یکم باهم وقت بگذرونیم تا یکم منو بشناسه هوم؟»تمام این جمله هارو با لبخند شیطنت آمیزی که به لبش بود میگفت..
«نیگان الان وقت این کار نیست.ما باید به مسیر ادامه بدیم»
پس اسمش نیگان بود...
دروغه اگه بگم با حرفاش نترسیدم..پس دیگه تو بقیه راه ساکت موندم ولی سکوتم به معنیه عصبانی نبودنم نبود...
۹۱
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.