خیلی یهویی قرار شد کل مافیای بندر به باغ پدر بزرگ ا/ت برن
خیلی یهویی قرار شد کل مافیای بندر به باغ پدر بزرگ ا/ت برن
موری اوتوبوس گرفت و همه رو سوار اوتوبوس کرد از جمله ا/ت
.
.
.
(پرش زمان)
زیر اندازو پهن کردن چون بالاخره باید چند نفر جوجه سیخ کنن دیگه...
بعد موری به هرکی یه وظیفهای داد
ا/ت،گین و هیگوچی باید جوجههارو سیخ کنن
چویا و اکوتاگاوا هم چوب جمع کنن
تاچیهارا هم باید آتیش روشن میکرد...
موری هم نظارت میکرد، الیس چانه کنارش نشسته بود تماشا میکرد
ا/ت:ااااههههه واقعا الان چرا باید اینجا بشینم جوجه سیخ کنم؟!
هیگوچی:چون موری سان این وظیفه رو به ما داده
گین:موافقم
ا/ت:آخه خیلی زیاده چرا تموم نمیشه؟
از اون طرفم که آتیش روشن نمیشود...
تاچیهارا:اااهههههه این چرا روشن نمیشه؟!
ا/ت بلند میشه (سیس عقاب)
ا/ت:برو کنار آتیش کار خودمه...
ا/ت از جیبش یه کبریت بر میداره و آتیشو روشن میکنه
موری،گین،تاچیهارا،الیس،هیگوچی دست میزنن
ا/ت:امضا نمیدم
از اون طرف هم میبینیم اکوتاگاوا یه عالمه چوب جمع کرده داره میاد
ولی در دست چویا فقط دوتا شاخه کوچولو بود
و معلوم بود هیچ کاری نکرده...
ا/ت با قدم های بلند میره سمت چویا
ا/ت:چچچچووووییییااااا (داد)
چرا چوب جمع نکردی ها؟! ببین اکوتاگاوا رو یه عالمه چوب جمع کرده ولی تو دو شاخه کوچولو جمع کردی، یکم از اکوتاگاوا یاد بگیر!
اکوتاگاوا: •_• ( مظلوم)
ا/ت:ببین من سه ساعته داشتم جوجه سیخ میکردم! (داد)
چویا:چرا اینقد داد میزنی، خب من چیکار کنم؟
ا/ت با دمپایی پشمی فئودور میفته دنبال چویا... ( والا منم نمیدونم دمپایی پشمی فئودورو از کجا قاپید)
حالا چویا بدو ا/ت بدو ، همه هم داشتن به این دو تا نگاه میکردن که
هیگوچی داد زد:جوجه ها آماده شدن
و چون ا/ت و چویا از صب هیچی نخورده بودن از هم جداشدن...
همه رفتن روی زیر انداز نشستن و شروع کردن به خوردن جوجهها
و از مزش کف کردن و سکته زدن
خب از ا/ت چانم کمتر ازینم انتظار نمیره...
________________________________________________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه😅🎀
لایک ، کامنت و فالو یادتون نره
دوستون دارم😘💝
بای بای👋👋👋
موری اوتوبوس گرفت و همه رو سوار اوتوبوس کرد از جمله ا/ت
.
.
.
(پرش زمان)
زیر اندازو پهن کردن چون بالاخره باید چند نفر جوجه سیخ کنن دیگه...
بعد موری به هرکی یه وظیفهای داد
ا/ت،گین و هیگوچی باید جوجههارو سیخ کنن
چویا و اکوتاگاوا هم چوب جمع کنن
تاچیهارا هم باید آتیش روشن میکرد...
موری هم نظارت میکرد، الیس چانه کنارش نشسته بود تماشا میکرد
ا/ت:ااااههههه واقعا الان چرا باید اینجا بشینم جوجه سیخ کنم؟!
هیگوچی:چون موری سان این وظیفه رو به ما داده
گین:موافقم
ا/ت:آخه خیلی زیاده چرا تموم نمیشه؟
از اون طرفم که آتیش روشن نمیشود...
تاچیهارا:اااهههههه این چرا روشن نمیشه؟!
ا/ت بلند میشه (سیس عقاب)
ا/ت:برو کنار آتیش کار خودمه...
ا/ت از جیبش یه کبریت بر میداره و آتیشو روشن میکنه
موری،گین،تاچیهارا،الیس،هیگوچی دست میزنن
ا/ت:امضا نمیدم
از اون طرف هم میبینیم اکوتاگاوا یه عالمه چوب جمع کرده داره میاد
ولی در دست چویا فقط دوتا شاخه کوچولو بود
و معلوم بود هیچ کاری نکرده...
ا/ت با قدم های بلند میره سمت چویا
ا/ت:چچچچووووییییااااا (داد)
چرا چوب جمع نکردی ها؟! ببین اکوتاگاوا رو یه عالمه چوب جمع کرده ولی تو دو شاخه کوچولو جمع کردی، یکم از اکوتاگاوا یاد بگیر!
اکوتاگاوا: •_• ( مظلوم)
ا/ت:ببین من سه ساعته داشتم جوجه سیخ میکردم! (داد)
چویا:چرا اینقد داد میزنی، خب من چیکار کنم؟
ا/ت با دمپایی پشمی فئودور میفته دنبال چویا... ( والا منم نمیدونم دمپایی پشمی فئودورو از کجا قاپید)
حالا چویا بدو ا/ت بدو ، همه هم داشتن به این دو تا نگاه میکردن که
هیگوچی داد زد:جوجه ها آماده شدن
و چون ا/ت و چویا از صب هیچی نخورده بودن از هم جداشدن...
همه رفتن روی زیر انداز نشستن و شروع کردن به خوردن جوجهها
و از مزش کف کردن و سکته زدن
خب از ا/ت چانم کمتر ازینم انتظار نمیره...
________________________________________________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه😅🎀
لایک ، کامنت و فالو یادتون نره
دوستون دارم😘💝
بای بای👋👋👋
۲.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.