اولین حس...پارت چهل و هفت
ساعت پنج بعد از ظهر بود الیزا توی عمارت جونگ کوک انقدر به کیسه بوکس ضربه میزد که لباش خشک شده بود و دستاش دیگه نمیتونست حرکت کنه،در اتاق تمرین باز شد و جونگ کوک اومد داخل:
جی کی:بیا یه چیزی بخور.اشپز گفت غذاتو اورده،نخوردی.
الیزا در حالیکه با نفس نفس زدن به کیسه بوکس ضربه میزد،جواب داد:
ا:نمیخورم.
جی کی:چرا اینجوری میکنی؟با کی داری میجنگی؟با خودت؟
الیزا:اره...اره با خودم.
جی کی:الیزا...بس کن تقصیر تو نبود.
الیزا از ضربه زدن به بوکس دست کشید و سرش رو به طرف جونگ کوک چرخوند:
الیزا:بود...تقصیر من بود که مادرم مرد.اون همه زندگیم بود. وقتی اون شب مثل همیشه اون عوضی، با دوستاش قمار کرده بود و اومد خونه و اونقدر خورده بود که مامانمو یه سگ وحشی که بهش حمله میکنه،دید و با اون شیشه ی مشروب لعنتیش به سرش زد و اونو جلوی چشم خودم کشت،باید یه کاری میکردم،بعدش که به سمت من اومد روی خون راه میرفت و رو به روی من وایستاد و با دستای خونیش روی سرم میکشید و با خنده میگفت:
دختر کوچولوی خودم...
و من فقط مثل احمق ها گریه میکردم...
جی کی:تو فقط یه دختر چهار ساله بودی.
الیزا:من باید یه کاری میکردم...یه کاری در مقابل اون عوضی که فقط اسمش پدر بود و گر نه هیچ کاری برای من نکرد ولی مامانم...مامانم همیشه میگفت اون پدرته و عاشقمونه...من به جای هیچ علاقه ای که از بابام نمیدیدم انقدر عشق از مامانم گرفتم که حتی کمبود بابام حس هم نمیشد.
جونگ کوک آه کشید، سرش رو تکون داد و دیگه بحث رو ادامه نداد:
جی کی:تا کی میخوای اینجا بمونی و تمرین کنی؟
الیزا:تا وقتیکه به اندازه کافی قوی بشم و نذارم اون نفس بکشه.
جی کی:حالت بد میشه بیا لااقل یه چیزی بخور.
الیزا:نه چیزی نمیخوام.
الیزا؛
مامان بعد از اینکه رفتی،بهونه خوبی دست اون عوضی افتاد که خونه رو محل قمار بازی و مشروب خوریش کنه،چون دیگه کسی نبود که باهاش مخالفت کنه.وقتی به خودم اومدم که ده سالم شده بود و هر چی داشتیم رو باخته بود،حتی خونه.اما یه چیز براش مونده بود،من...وقتی فهمیدم روی زندگی من قمار میکنه،از اونجا فرار کردم.انقدر دویدم تا مطمئن شدم که دیگه دستش بهم نمیرسه،اماجایی نداشتم برم. کنار خیابون خوابیدم... که یه شب رئیس جئون،اومد بالای سرم و منو با خودش به اینجا اورد....مامان مهربونم خیلی دلم برات تنگ شده،بیا و دوباره بغلم کن...بهم بگو چیزی نشده...بگو همه چی درست میشه...مامان
چشمای الیزا سنگین شدن و دیگه نمیتونست باز نگهشون داره با دستکش های توی دستش پخش زمین شد و روی زمین دراز کشید و چشماش بی اختیار بسته شد...
جی کی:بیا یه چیزی بخور.اشپز گفت غذاتو اورده،نخوردی.
الیزا در حالیکه با نفس نفس زدن به کیسه بوکس ضربه میزد،جواب داد:
ا:نمیخورم.
جی کی:چرا اینجوری میکنی؟با کی داری میجنگی؟با خودت؟
الیزا:اره...اره با خودم.
جی کی:الیزا...بس کن تقصیر تو نبود.
الیزا از ضربه زدن به بوکس دست کشید و سرش رو به طرف جونگ کوک چرخوند:
الیزا:بود...تقصیر من بود که مادرم مرد.اون همه زندگیم بود. وقتی اون شب مثل همیشه اون عوضی، با دوستاش قمار کرده بود و اومد خونه و اونقدر خورده بود که مامانمو یه سگ وحشی که بهش حمله میکنه،دید و با اون شیشه ی مشروب لعنتیش به سرش زد و اونو جلوی چشم خودم کشت،باید یه کاری میکردم،بعدش که به سمت من اومد روی خون راه میرفت و رو به روی من وایستاد و با دستای خونیش روی سرم میکشید و با خنده میگفت:
دختر کوچولوی خودم...
و من فقط مثل احمق ها گریه میکردم...
جی کی:تو فقط یه دختر چهار ساله بودی.
الیزا:من باید یه کاری میکردم...یه کاری در مقابل اون عوضی که فقط اسمش پدر بود و گر نه هیچ کاری برای من نکرد ولی مامانم...مامانم همیشه میگفت اون پدرته و عاشقمونه...من به جای هیچ علاقه ای که از بابام نمیدیدم انقدر عشق از مامانم گرفتم که حتی کمبود بابام حس هم نمیشد.
جونگ کوک آه کشید، سرش رو تکون داد و دیگه بحث رو ادامه نداد:
جی کی:تا کی میخوای اینجا بمونی و تمرین کنی؟
الیزا:تا وقتیکه به اندازه کافی قوی بشم و نذارم اون نفس بکشه.
جی کی:حالت بد میشه بیا لااقل یه چیزی بخور.
الیزا:نه چیزی نمیخوام.
الیزا؛
مامان بعد از اینکه رفتی،بهونه خوبی دست اون عوضی افتاد که خونه رو محل قمار بازی و مشروب خوریش کنه،چون دیگه کسی نبود که باهاش مخالفت کنه.وقتی به خودم اومدم که ده سالم شده بود و هر چی داشتیم رو باخته بود،حتی خونه.اما یه چیز براش مونده بود،من...وقتی فهمیدم روی زندگی من قمار میکنه،از اونجا فرار کردم.انقدر دویدم تا مطمئن شدم که دیگه دستش بهم نمیرسه،اماجایی نداشتم برم. کنار خیابون خوابیدم... که یه شب رئیس جئون،اومد بالای سرم و منو با خودش به اینجا اورد....مامان مهربونم خیلی دلم برات تنگ شده،بیا و دوباره بغلم کن...بهم بگو چیزی نشده...بگو همه چی درست میشه...مامان
چشمای الیزا سنگین شدن و دیگه نمیتونست باز نگهشون داره با دستکش های توی دستش پخش زمین شد و روی زمین دراز کشید و چشماش بی اختیار بسته شد...
۴.۸k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲