*پارت سیزدهم*
☆صورتتم بشور خونی شده
+خونی شده؟
دستمو گذاشتم رو صورتم که دستم خونی شد و کم کم گونم شروع به سوزش کرد.
چشمام از اشک میسوخت ولی نمیخاستم بخاطر اون عوضی جلوی غریبه ها گریه کنم پس سریع میرم بیرون و همینطور که بی هدف تو خیابونا میچرخم میزنم زیر گریه...
ویو یونگی:یک ساعت بعد:
دوباره و دوباره بهش زنگ میزنم ولی جواب نمیده...
_نکنه فهمیده؟...
نه این اصلا منطقی نیست آخه چطور فهمیده؟
رو مبل نشستم و منتظر به صفحه گوشی خیره شدم
_یعنی چه مشکلی براش پیش اومده بود؟چرا هیچی نگفت؟لعنتیییییی
باید یه کاری میکردم وگرنه از بی خبری دیوونه میشدم...
خواستم لباسامو بپوشم و کل شهرو دنبالش بگردم که گوشیم زنگ خورد
سریع به سمت گوشی شیرجه رفتم
با دیدن اسم ا.ت یکم دلم آروم گرفت،جواب میدم:
_الو ا.ت؟چرا جواب ندادی؟خیلی نگرانت بودم
+گوشیم رو سایلنت بود ندیدم
_چرا صدات اینجوریه؟حالت خوبه؟
+حالم؟آره خوبم
_مطمئنی؟اصن کجایی؟میام دنبالت
+نمیخواد
_ا.تتتتتت اگه نبینمت امشب خوابم نمیبره،بزار بیام دنبالت...کجایی؟
+بیا به(مثلا آدرس)من تو کافه ی(مثلا اسم😂)نشستم
_الان خودمو میرسونم...همونجا بمون
ویو ا.ت:
به لیوان قهوه روی میز خیره شدم
+میخوام ببینم تا کی میخوای مخفی کاری کنی مین یونگی البته اگه اسمت این باشه
سرمو رو میز گذاشتم و اجازه دادم اشکام راه خودشونو باز کنن
+ازت متنفرم کیم یون چول...تو زندگیمو نابود کردی...
همیشه به جودا حسودی میکردم،اونا نمونه بارز یه خانواده خوشبخت بودن که حتی با وجود مشکلات بازم پشت هم بودن ولی خانواده من...
+یه قبر بزرگ میکنم و هر دوتاتونو توش چال میکنم حرو**مزاده ها
حدود 10 دقیقه همینطور با خودم حرف میزدم و بهشون فحش میدادم که بالاخره یونگی اومد...
سریع اومد پیشم
_هی چی شده ا.ت؟حالت خوبه؟
سرمو از رو میز برمیدارم
+اره خوبم
نگران دستشو گذاشت رو گونم
_صورتت چی شده؟
اروم دستشو کنار زدم
+میشه چیزی نپرسی و فقط منو ببری خونه؟
_خیله خب بلندشو بریم
بیحال بلند میشم و با هم به سمت ماشینش میریم...
*
_هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟چی شده ا.ت؟خیلی نگرانتم
+یونگی...گفتم چیزی نیس
_چیزی نیست و حالت اینطوری بده؟چیزی نیست که صورتت زخم شده و چشمات از گریه باد کرده؟
+لعنتی من نیومدم خونت که بازجوییم کنی فقط ولم کن باشه؟
_ا.ت...
+فردا برات میگم خب؟الان میرم بخوابم
_خیله خب...چیزی خواستی بهم بگو
+باشه بهت میگم
اینو میگم و به سمت طبقه بالا میرم تا یه اتاق خالی پیدا کنم
ویو یونگی:
شقیقه هامو ماساژ دادم
از فکرایی که داشت تو سرم میچرخید داشتم دیوونه میشدم...
نکنه کسی اذیتش کرده یا بهش-
سرمو سریع تکون میدم تا فکرای مزخرفمو کنار بزنم ولی نمیتونستم...
فقط منتظر بودم صبح بشه و ا.ت بهم توضیح بده چه اتفاقی براش افتاده...
+خونی شده؟
دستمو گذاشتم رو صورتم که دستم خونی شد و کم کم گونم شروع به سوزش کرد.
چشمام از اشک میسوخت ولی نمیخاستم بخاطر اون عوضی جلوی غریبه ها گریه کنم پس سریع میرم بیرون و همینطور که بی هدف تو خیابونا میچرخم میزنم زیر گریه...
ویو یونگی:یک ساعت بعد:
دوباره و دوباره بهش زنگ میزنم ولی جواب نمیده...
_نکنه فهمیده؟...
نه این اصلا منطقی نیست آخه چطور فهمیده؟
رو مبل نشستم و منتظر به صفحه گوشی خیره شدم
_یعنی چه مشکلی براش پیش اومده بود؟چرا هیچی نگفت؟لعنتیییییی
باید یه کاری میکردم وگرنه از بی خبری دیوونه میشدم...
خواستم لباسامو بپوشم و کل شهرو دنبالش بگردم که گوشیم زنگ خورد
سریع به سمت گوشی شیرجه رفتم
با دیدن اسم ا.ت یکم دلم آروم گرفت،جواب میدم:
_الو ا.ت؟چرا جواب ندادی؟خیلی نگرانت بودم
+گوشیم رو سایلنت بود ندیدم
_چرا صدات اینجوریه؟حالت خوبه؟
+حالم؟آره خوبم
_مطمئنی؟اصن کجایی؟میام دنبالت
+نمیخواد
_ا.تتتتتت اگه نبینمت امشب خوابم نمیبره،بزار بیام دنبالت...کجایی؟
+بیا به(مثلا آدرس)من تو کافه ی(مثلا اسم😂)نشستم
_الان خودمو میرسونم...همونجا بمون
ویو ا.ت:
به لیوان قهوه روی میز خیره شدم
+میخوام ببینم تا کی میخوای مخفی کاری کنی مین یونگی البته اگه اسمت این باشه
سرمو رو میز گذاشتم و اجازه دادم اشکام راه خودشونو باز کنن
+ازت متنفرم کیم یون چول...تو زندگیمو نابود کردی...
همیشه به جودا حسودی میکردم،اونا نمونه بارز یه خانواده خوشبخت بودن که حتی با وجود مشکلات بازم پشت هم بودن ولی خانواده من...
+یه قبر بزرگ میکنم و هر دوتاتونو توش چال میکنم حرو**مزاده ها
حدود 10 دقیقه همینطور با خودم حرف میزدم و بهشون فحش میدادم که بالاخره یونگی اومد...
سریع اومد پیشم
_هی چی شده ا.ت؟حالت خوبه؟
سرمو از رو میز برمیدارم
+اره خوبم
نگران دستشو گذاشت رو گونم
_صورتت چی شده؟
اروم دستشو کنار زدم
+میشه چیزی نپرسی و فقط منو ببری خونه؟
_خیله خب بلندشو بریم
بیحال بلند میشم و با هم به سمت ماشینش میریم...
*
_هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟چی شده ا.ت؟خیلی نگرانتم
+یونگی...گفتم چیزی نیس
_چیزی نیست و حالت اینطوری بده؟چیزی نیست که صورتت زخم شده و چشمات از گریه باد کرده؟
+لعنتی من نیومدم خونت که بازجوییم کنی فقط ولم کن باشه؟
_ا.ت...
+فردا برات میگم خب؟الان میرم بخوابم
_خیله خب...چیزی خواستی بهم بگو
+باشه بهت میگم
اینو میگم و به سمت طبقه بالا میرم تا یه اتاق خالی پیدا کنم
ویو یونگی:
شقیقه هامو ماساژ دادم
از فکرایی که داشت تو سرم میچرخید داشتم دیوونه میشدم...
نکنه کسی اذیتش کرده یا بهش-
سرمو سریع تکون میدم تا فکرای مزخرفمو کنار بزنم ولی نمیتونستم...
فقط منتظر بودم صبح بشه و ا.ت بهم توضیح بده چه اتفاقی براش افتاده...
۱۴.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.