Part : ۶۸
Part : ۶۸ 《بال های سیاه》
دختر بهش لبخند زد:
+اما حتی اگه نقاشی هایه یه نقاش زیبا تر از خودش بشن...بازم خوده نقاشه که انقدر ذهن و روح زیبایی داشته تونسته نقاشیه زیبایی رو بِکِشه! نقاشی هایی که نقاش ها میکشن بازتاب روحشونه:)
* گایز لازمه بگم که منم نقاشم یا خودتون تا الان متوجه شدین؟ :) *
وجود و فِطرَت آدما مهم تر از قیافشونه جونگکوک! زیبایی درون بهتر از زیباییه ظاهر و بیرون آدماست...نمیدونم این قوانین تویه زمین چطور پیش میره اما...چیزی که من دیدم اینه که" آدما از دور قشنگن" :)
پسر سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد:
_ با جمله ی " آدما از دور قشنگن" واقعا موافقم...آدما از دور قشنگن ماریا...اما تو از نزدیک!
دختر خندید:
+لازمه یادآوری کنم که من انسان نیستم؟
پسر چهره ی متفکر به خودش گرفت:
_واسه ی همینه که حتی از نزدیک هم قشنگی!
دختر حوله ی خیس رو از موهای پسر که حالا نسبتا خشک شده بود برداشت و روی دسته ی صندلی انداخت تا خشک شه..
جونگکوک هم حالا لباس هاشو پوشیده بود...
ماریا با انداختن نگاه کوتاهی به ساعتش به پسر گفت:
+بدو جونگکوک! روز طولانی و سرنوشت سازی پیشه رومونه!
پسر گوشیشو سریع از شارژ کشید بیرون و گذاشت تویه جیبش و پیش دختر اومد:
_ چون تو داری از من، ساعت ۵ صبح، بیگاری میکشی، پس باید صبحونمو بهم بدی! من بدون خوردن صبحونه ی مغذی و کامل هیچ جا نمیام!
دختر چشماشو تویه حدقه چرخوند:
+وای پناه بر لوسیفر ! یه دقیقه وایسا..
دختر چند ثانیه چشم هاشو باز کرد و حالا چشم های دختر قرمز شده بود و این یعنی...ویکی کنترل رو به دست گرفته بود!
ویکی با لبخند به پسر نگاه کرد:
_ شنیدم از ماریا صبحونه میخوای؟ آفرین پسر باهوش! همیشه سعی کن اول به فکر خودت باشی بعد دیگران..سلامتیت مهم تره!
خب حالا چی میل داری برای صبحونت بخوری؟
پسر که هنوز به چشمایه قرمز دختر نگاه میکرد گفت:
_آمممم... نظرت راجب یه لیوان شیرموز و یه دسر موزیه کوچولو چیه؟
ویکی لبخند زد:
+اومم..البته! هر چی که پادشاه امر کنن!
و دست هاشو به سمت میز کنار پسر گرفت و برای پسر چیز هایی که میخواست رو روی میز ظاهر کرد...جونگکوک با تعجب و شوک به میز خیره بود...تا اونجایی که پسر یادش میومد این اتفاقایه جادویی فقط تویه کتابا می افتاد!
*ملودی صحبت میکنه: سلام سلام...چطورین! من برگشتم با چند تا پارت جدید....باید یه عذرخواهی کوچولو هم بکنم بابت تاخیر...ولی باور کنین درسا اونقدرررررر فشار میارن که به آدم فرصت نفس کشیدن نمیدن...و اوضاعم اونقدری خرابه که ساعت ۱ و نیم شب وقتی که درسام تموم شد شروع میکنم به نوشتن فیک برای شما...ممنون میشم با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین:)
دختر بهش لبخند زد:
+اما حتی اگه نقاشی هایه یه نقاش زیبا تر از خودش بشن...بازم خوده نقاشه که انقدر ذهن و روح زیبایی داشته تونسته نقاشیه زیبایی رو بِکِشه! نقاشی هایی که نقاش ها میکشن بازتاب روحشونه:)
* گایز لازمه بگم که منم نقاشم یا خودتون تا الان متوجه شدین؟ :) *
وجود و فِطرَت آدما مهم تر از قیافشونه جونگکوک! زیبایی درون بهتر از زیباییه ظاهر و بیرون آدماست...نمیدونم این قوانین تویه زمین چطور پیش میره اما...چیزی که من دیدم اینه که" آدما از دور قشنگن" :)
پسر سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد:
_ با جمله ی " آدما از دور قشنگن" واقعا موافقم...آدما از دور قشنگن ماریا...اما تو از نزدیک!
دختر خندید:
+لازمه یادآوری کنم که من انسان نیستم؟
پسر چهره ی متفکر به خودش گرفت:
_واسه ی همینه که حتی از نزدیک هم قشنگی!
دختر حوله ی خیس رو از موهای پسر که حالا نسبتا خشک شده بود برداشت و روی دسته ی صندلی انداخت تا خشک شه..
جونگکوک هم حالا لباس هاشو پوشیده بود...
ماریا با انداختن نگاه کوتاهی به ساعتش به پسر گفت:
+بدو جونگکوک! روز طولانی و سرنوشت سازی پیشه رومونه!
پسر گوشیشو سریع از شارژ کشید بیرون و گذاشت تویه جیبش و پیش دختر اومد:
_ چون تو داری از من، ساعت ۵ صبح، بیگاری میکشی، پس باید صبحونمو بهم بدی! من بدون خوردن صبحونه ی مغذی و کامل هیچ جا نمیام!
دختر چشماشو تویه حدقه چرخوند:
+وای پناه بر لوسیفر ! یه دقیقه وایسا..
دختر چند ثانیه چشم هاشو باز کرد و حالا چشم های دختر قرمز شده بود و این یعنی...ویکی کنترل رو به دست گرفته بود!
ویکی با لبخند به پسر نگاه کرد:
_ شنیدم از ماریا صبحونه میخوای؟ آفرین پسر باهوش! همیشه سعی کن اول به فکر خودت باشی بعد دیگران..سلامتیت مهم تره!
خب حالا چی میل داری برای صبحونت بخوری؟
پسر که هنوز به چشمایه قرمز دختر نگاه میکرد گفت:
_آمممم... نظرت راجب یه لیوان شیرموز و یه دسر موزیه کوچولو چیه؟
ویکی لبخند زد:
+اومم..البته! هر چی که پادشاه امر کنن!
و دست هاشو به سمت میز کنار پسر گرفت و برای پسر چیز هایی که میخواست رو روی میز ظاهر کرد...جونگکوک با تعجب و شوک به میز خیره بود...تا اونجایی که پسر یادش میومد این اتفاقایه جادویی فقط تویه کتابا می افتاد!
*ملودی صحبت میکنه: سلام سلام...چطورین! من برگشتم با چند تا پارت جدید....باید یه عذرخواهی کوچولو هم بکنم بابت تاخیر...ولی باور کنین درسا اونقدرررررر فشار میارن که به آدم فرصت نفس کشیدن نمیدن...و اوضاعم اونقدری خرابه که ساعت ۱ و نیم شب وقتی که درسام تموم شد شروع میکنم به نوشتن فیک برای شما...ممنون میشم با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین:)
۳.۵k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.