دختر شیطون بلا3
#دخترشیطونبلا3
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_ مَردم خواهر دارن، ما هم داریم
بعد هم برگشت، صاف نشست و دیگه چیزی نگفت.
سر راه ناهارمون رو خوردیم و یه سری وسیله و خوراکی هم خریدیم اما چون سامان و امیرحسین رفته بودن، ما هم زیاد معطل نکردیم و سریع حرکت کردیم که یک ساعت بعدش رسیدیم شمال.
از روی لوکیشنی که سامان برای امیرحسین فرستاده بود، ویلا رو پیدا کردیم البته آدرسش هم سر راست بود.
وقتی رسیدیم، یه چندتا بوق پشت سر هم زدم که امیرحسین اومد در رو باز کرد و با ماشین رفتیم داخل.
به محض اینکه ماشین رو پارک کردم، پرهام پیاده شد و گفت:
_ ایول عجب جاییه، رسماً روبرو دریائه
باهاش موافق بودم، هم ظاهر خود ویلا عالی بود و هم دیگه تا دریا فاصله ی چندانی نداشت اما چون ویلای سامان بود و منم که همیشه با سامان مشکل داشتم پس ازش تعریف نکردم و نظرم رو برای خودم نگه داشتم!
چمدونم رو از صندوق عقب درآوردم و رو به یلدا که با گوشیش درگیر بود گفتم:
_ چیشده؟
_ طبق معمول نگرانی های مامانم
_ بابا خوبه اومدیم ویلای خواهر خودش و پسر خواهر خودشم هست و انقدر نگرانه
_ همینو بگو، بیچاره ام میکنه!
سامان که داشت وسایلایی که تو راه خریده بودیم رو از داخل ماشین در میاورد، انگار که صدامون رو شنیده بود چون رو به یلدا گفت:
_ خاله اس؟
_ آره
_ چی میگه؟
_ سفارش میکنه!
_ قبل اینکه شما برسید هم به من زنگ زد، بهش گفتم خیالش جمع باشه
یلدا پوفی کشید و چمدونش رو برداشت و بدون اینکه چیزی بگه به سمت ویلا رفت.
منم در ماشینم رو بستم و گفتم:
_ اینجا امنه یا لازمه ماشین رو قفل کنم؟
پوزخندی زد و همینطور که به سمت ویلا میرفت، گفت:
_ ملک شخصیه، چرا امن نباشه؟
با حرص نگاهش کردم؛ یعنی هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم هیچکاری کنم.
درصندوق عقب رو محکم بستم تا یکم حرصم خالی بشه و به سمت ویلا حرکت کردم.
طبق گفته ی سامانِ الاغ یه اتاق خواب پایین بود که خودش اونجا کپه ی مرگش رو میذاشت و دوتا اتاق خواب هم بالا بود که یکیش واسه ما دخترا و اون یکی هم واسه پرهام و امیرحسین بود.
با دخترا زودتر رفتیم طبقه ی بالا تا ببینیم کدوم اتاق بهتره و همون رو تصاحب کنیم.
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_ مَردم خواهر دارن، ما هم داریم
بعد هم برگشت، صاف نشست و دیگه چیزی نگفت.
سر راه ناهارمون رو خوردیم و یه سری وسیله و خوراکی هم خریدیم اما چون سامان و امیرحسین رفته بودن، ما هم زیاد معطل نکردیم و سریع حرکت کردیم که یک ساعت بعدش رسیدیم شمال.
از روی لوکیشنی که سامان برای امیرحسین فرستاده بود، ویلا رو پیدا کردیم البته آدرسش هم سر راست بود.
وقتی رسیدیم، یه چندتا بوق پشت سر هم زدم که امیرحسین اومد در رو باز کرد و با ماشین رفتیم داخل.
به محض اینکه ماشین رو پارک کردم، پرهام پیاده شد و گفت:
_ ایول عجب جاییه، رسماً روبرو دریائه
باهاش موافق بودم، هم ظاهر خود ویلا عالی بود و هم دیگه تا دریا فاصله ی چندانی نداشت اما چون ویلای سامان بود و منم که همیشه با سامان مشکل داشتم پس ازش تعریف نکردم و نظرم رو برای خودم نگه داشتم!
چمدونم رو از صندوق عقب درآوردم و رو به یلدا که با گوشیش درگیر بود گفتم:
_ چیشده؟
_ طبق معمول نگرانی های مامانم
_ بابا خوبه اومدیم ویلای خواهر خودش و پسر خواهر خودشم هست و انقدر نگرانه
_ همینو بگو، بیچاره ام میکنه!
سامان که داشت وسایلایی که تو راه خریده بودیم رو از داخل ماشین در میاورد، انگار که صدامون رو شنیده بود چون رو به یلدا گفت:
_ خاله اس؟
_ آره
_ چی میگه؟
_ سفارش میکنه!
_ قبل اینکه شما برسید هم به من زنگ زد، بهش گفتم خیالش جمع باشه
یلدا پوفی کشید و چمدونش رو برداشت و بدون اینکه چیزی بگه به سمت ویلا رفت.
منم در ماشینم رو بستم و گفتم:
_ اینجا امنه یا لازمه ماشین رو قفل کنم؟
پوزخندی زد و همینطور که به سمت ویلا میرفت، گفت:
_ ملک شخصیه، چرا امن نباشه؟
با حرص نگاهش کردم؛ یعنی هر روز بیشتر از قبل ازش متنفر میشدم اما نمیتونستم هیچکاری کنم.
درصندوق عقب رو محکم بستم تا یکم حرصم خالی بشه و به سمت ویلا حرکت کردم.
طبق گفته ی سامانِ الاغ یه اتاق خواب پایین بود که خودش اونجا کپه ی مرگش رو میذاشت و دوتا اتاق خواب هم بالا بود که یکیش واسه ما دخترا و اون یکی هم واسه پرهام و امیرحسین بود.
با دخترا زودتر رفتیم طبقه ی بالا تا ببینیم کدوم اتاق بهتره و همون رو تصاحب کنیم.
۲.۱k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.