Part ²⁵
Part ²⁵
ا.ت ویو: اون وسطا چیزی نظرم رو جلب کرد یه لاک البالویی رنگ همرنگ لباسم بود برش داشتم و روی ناخن های تقریبا بلندم زدم... نگاه ساعت کردم چهار بود...بلند شدم و لباسم رو پوشیدم... ولی برای بستن زیپ پشت لباسم کلی با خودم کلنجار رفتم که بلاخره تونستم بگیرمش و بکشمش بالا... نگاهی از توی اینه با خودم کردم... خیلی بهم میومد کاملا اندازم بود... لبخندی از رضایت زدم و رفتم سراغ ارایشم... به هانول گفته بودم که به ارایشگر نیاز ندارم خودم کاملا به ارایش کردن مسلط بودم... ارایشم یه ساعتی طول کشید و بهترین ارایش عمرم رو انجام دادم... بلند شدم و موهامو مرتب کردم...که در زده شد
ا.ت:بفرمایید
در باز شد و جونگ کوک توی چهارچوب در نمایان شد...خیلی جذاب و زیبا شده بود محوش شده بودم... یه کت شلوار مشکی پوشیده بود.. موهاش رو هم داده بود بالا... نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت گفت
کوک:هانول بهم سفارش کرده که تو رو هم با خودم بیارم... من تو ماشینم
و از اتاق رفت بیرون..اون ست گردنبند گوشواره دستبند انگشتر رو پوشیدم و بعد از اون کفش و کتم رو پوشیدم وسایلی که نیاز داشتم رو گذاشتن تو کیفم گوشیم رو از توی کشو در اوردم و از توی اینه از خودم چند تا عکس یادگاری گرفتم و گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم سمت در ورودی عمارت... در رو برام باز کردن... ماشین جونگ کوک وسط حیاط بود یه ماشین مشکی رفتم سمت ماشین و در کمک راننده رو باز کردم و سوار شدم... نگاه خیره ای بهم انداخت...منم نگاهش کردم چشمام قفل چشماش شده بود چشمایی که یه چیزی ازشون نمیفهمیدی مدتی همون جور بودیم که به خودمون اومدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم توی راه مدام نگاهش میکردم و یاد چشمای قهوه ای رنگش میوفتادم...دست خودم نبود...برای اینکه فکرم رو مشغول چیزه دیگه ای کنم به برون نگاه کردم...مقصدمون زیاد با اینجا فاصله نداشت... نزدیک ساعت ۶ رسیدیم... از ماشین پیاده شدیم عمارت سرسبزی بود... داشتم نگاه اطرافم میکردم که جونگ کوک اومد کنارم گفت
کوک:تو اینجا قریبی بهتره که از هم جدا نشیم این به نفعه خودته
باشه ای گفتم و همراه هم به سمت در ورودی حرکت کردیم...وارد عمارت شدیم تقریبا شلوغ بود اونور تر با فاصله کمی از در چند نفر ایستاده بودن و بلند بلند میخدیدن بهشون که رسیدیم یکیشون اومد جلومون گفت
:سلام اقای جئون خیلی خوش اومدین
کوک:ممنونم از لطفتون
مرده نگاهی بهم انداخت گفت
:این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنید؟
جونگ کوک نگاهی بهم انداخت گفت
کوک:ایشون یکی از دوستای خانوادگیمون هستن
:امیدوارم بیشتر خانواده بشید
و زد زیر خنده حرفش رو متوجه نشدم جونگ کوک با لبخندی که تابحال ازش ندیده بودم حرفش رو تایید کرد...
ادامه دارد
شرط:
لایک و کامنت ۱۴
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه 🍷
ا.ت ویو: اون وسطا چیزی نظرم رو جلب کرد یه لاک البالویی رنگ همرنگ لباسم بود برش داشتم و روی ناخن های تقریبا بلندم زدم... نگاه ساعت کردم چهار بود...بلند شدم و لباسم رو پوشیدم... ولی برای بستن زیپ پشت لباسم کلی با خودم کلنجار رفتم که بلاخره تونستم بگیرمش و بکشمش بالا... نگاهی از توی اینه با خودم کردم... خیلی بهم میومد کاملا اندازم بود... لبخندی از رضایت زدم و رفتم سراغ ارایشم... به هانول گفته بودم که به ارایشگر نیاز ندارم خودم کاملا به ارایش کردن مسلط بودم... ارایشم یه ساعتی طول کشید و بهترین ارایش عمرم رو انجام دادم... بلند شدم و موهامو مرتب کردم...که در زده شد
ا.ت:بفرمایید
در باز شد و جونگ کوک توی چهارچوب در نمایان شد...خیلی جذاب و زیبا شده بود محوش شده بودم... یه کت شلوار مشکی پوشیده بود.. موهاش رو هم داده بود بالا... نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت گفت
کوک:هانول بهم سفارش کرده که تو رو هم با خودم بیارم... من تو ماشینم
و از اتاق رفت بیرون..اون ست گردنبند گوشواره دستبند انگشتر رو پوشیدم و بعد از اون کفش و کتم رو پوشیدم وسایلی که نیاز داشتم رو گذاشتن تو کیفم گوشیم رو از توی کشو در اوردم و از توی اینه از خودم چند تا عکس یادگاری گرفتم و گوشیمو گذاشتم توی کیفم و رفتم سمت در ورودی عمارت... در رو برام باز کردن... ماشین جونگ کوک وسط حیاط بود یه ماشین مشکی رفتم سمت ماشین و در کمک راننده رو باز کردم و سوار شدم... نگاه خیره ای بهم انداخت...منم نگاهش کردم چشمام قفل چشماش شده بود چشمایی که یه چیزی ازشون نمیفهمیدی مدتی همون جور بودیم که به خودمون اومدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم توی راه مدام نگاهش میکردم و یاد چشمای قهوه ای رنگش میوفتادم...دست خودم نبود...برای اینکه فکرم رو مشغول چیزه دیگه ای کنم به برون نگاه کردم...مقصدمون زیاد با اینجا فاصله نداشت... نزدیک ساعت ۶ رسیدیم... از ماشین پیاده شدیم عمارت سرسبزی بود... داشتم نگاه اطرافم میکردم که جونگ کوک اومد کنارم گفت
کوک:تو اینجا قریبی بهتره که از هم جدا نشیم این به نفعه خودته
باشه ای گفتم و همراه هم به سمت در ورودی حرکت کردیم...وارد عمارت شدیم تقریبا شلوغ بود اونور تر با فاصله کمی از در چند نفر ایستاده بودن و بلند بلند میخدیدن بهشون که رسیدیم یکیشون اومد جلومون گفت
:سلام اقای جئون خیلی خوش اومدین
کوک:ممنونم از لطفتون
مرده نگاهی بهم انداخت گفت
:این بانوی زیبا رو معرفی نمیکنید؟
جونگ کوک نگاهی بهم انداخت گفت
کوک:ایشون یکی از دوستای خانوادگیمون هستن
:امیدوارم بیشتر خانواده بشید
و زد زیر خنده حرفش رو متوجه نشدم جونگ کوک با لبخندی که تابحال ازش ندیده بودم حرفش رو تایید کرد...
ادامه دارد
شرط:
لایک و کامنت ۱۴
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه 🍷
۱.۸k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.