عشق ابدی پارت ۱۲۱
عشق ابدی پارت ۱۲۱
ویو نویسنده
مدام طول خونه رو میرفت و میومد.
دلیل این خوشحالی برای اون چیه؟ مگه اون کیه که انقدر برای این اتفاق ذوق داره؟؟
دستی به سر و روی خونه کشیده بود.
میخواست همه چی درست و خوب باشه ؛ لیوان هارو پر از یخ کرد و تو سینی گذاشت.
به نوبت تو هر لیوان مقداری شربت میریخت و بعد هم با آب پرش میکرد
از نِی و تیکه های میوه هم برای تزیین استفاده کرد. بی نقص بود!
سینی رو روی میز قرار داد و بسته های خوراکی رو باز کرد..
تو همین حین صدای یانگ به گوشش خورد.
یانگ : ایمو!؟(بلند)
سوها : بله پسرم!؟(بلند)
یانگ : یک دقیقه میاید؟
به سمت اتاق راهی شد و یانگ رو دید که با سر کفی و به کیوت ترین شکل منتظر ایستاده و نگاهش میکنه.
از دیدن اون منظره خنده ای سر داد و منتظر ادامه حرفاش موند
یانگ : می...میشه لطفاً...برام یه دست لباس...از تو کمد بیارید!؟(آروم)
سوها : اوهوم. من وسایلت رو آماده میکنم تا وقتی اومدی بیرون بپوشی.(لبخند)
یانگ : ممنون.
وقتی دید سرش رو برد داخل و در رو قفل کرد ، با خیال راحت و خوشحال سمت کمد رفت
با دقت و توجه به لباس ها خیره بود ؛ مطمئن بود با زمان بندی که به پسر گفته بود یانگ میاد بیرون
پس در نتیجه باید لباسی خوب و عالی براش انتخاب میکرد. بعد ۶ مین گشتن لباس مد نظرش رو پیدا کرد و با لبخند بقیه وسایل مورد نیاز رو هم روی تخت گذاشت.
۳ مین بعد به بیرون اتاق رفت و از داخل وسایلی که برای خودش بود پیراهنی ساده و شیک انتخاب کرد. بعد از پوشیدنش عطر مورد علاقه اش رو هم روی لباسش اسپری کرد و نشست.
با خودش مرور کرد که همه کارا رو انجام داده. نگران بود نکنه یانگ نامه رو نخونه و چیزایی که گذاشته رو استفاده نکنه.
ضربان قلبش از خوشحالی بالا رفت وقتی صدای زنگ در به گوشش خورد.
درو باز کرد که با دیدن رو به روش لبخندش ماسید..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بعد اون ملاقات عجیب و غریب به خونه رفت.
نمیدونست باید باور کنه اینارو یا نه.
جرقه ای توی ذهنش باعث شد تا به این فکر بیوفته ، تنها فردی که سورپرایز میشه یانگ نباشه. میخواست به پسرا هم چیزی نگه و کاری کنه تا اوناهم سورپرایز شن.
هرچند که کار رو برای خودش سخت تر میکرد ؛ اما فکر کرد شاید به خوشی بعدش بی ارزه.
+من برگشتم
کوک : هیونگ کجا رفته بودی!؟(صدای گرفته)
+باز گریه کردی؟؟
-آره...گریه کرد.(ناراحت)
+کوک چقدر باید بهت بگم که تمومش کن؟؟ تا کی میخوای به این رفتارای عجیب ادامه بدی؟..
ویو نویسنده
مدام طول خونه رو میرفت و میومد.
دلیل این خوشحالی برای اون چیه؟ مگه اون کیه که انقدر برای این اتفاق ذوق داره؟؟
دستی به سر و روی خونه کشیده بود.
میخواست همه چی درست و خوب باشه ؛ لیوان هارو پر از یخ کرد و تو سینی گذاشت.
به نوبت تو هر لیوان مقداری شربت میریخت و بعد هم با آب پرش میکرد
از نِی و تیکه های میوه هم برای تزیین استفاده کرد. بی نقص بود!
سینی رو روی میز قرار داد و بسته های خوراکی رو باز کرد..
تو همین حین صدای یانگ به گوشش خورد.
یانگ : ایمو!؟(بلند)
سوها : بله پسرم!؟(بلند)
یانگ : یک دقیقه میاید؟
به سمت اتاق راهی شد و یانگ رو دید که با سر کفی و به کیوت ترین شکل منتظر ایستاده و نگاهش میکنه.
از دیدن اون منظره خنده ای سر داد و منتظر ادامه حرفاش موند
یانگ : می...میشه لطفاً...برام یه دست لباس...از تو کمد بیارید!؟(آروم)
سوها : اوهوم. من وسایلت رو آماده میکنم تا وقتی اومدی بیرون بپوشی.(لبخند)
یانگ : ممنون.
وقتی دید سرش رو برد داخل و در رو قفل کرد ، با خیال راحت و خوشحال سمت کمد رفت
با دقت و توجه به لباس ها خیره بود ؛ مطمئن بود با زمان بندی که به پسر گفته بود یانگ میاد بیرون
پس در نتیجه باید لباسی خوب و عالی براش انتخاب میکرد. بعد ۶ مین گشتن لباس مد نظرش رو پیدا کرد و با لبخند بقیه وسایل مورد نیاز رو هم روی تخت گذاشت.
۳ مین بعد به بیرون اتاق رفت و از داخل وسایلی که برای خودش بود پیراهنی ساده و شیک انتخاب کرد. بعد از پوشیدنش عطر مورد علاقه اش رو هم روی لباسش اسپری کرد و نشست.
با خودش مرور کرد که همه کارا رو انجام داده. نگران بود نکنه یانگ نامه رو نخونه و چیزایی که گذاشته رو استفاده نکنه.
ضربان قلبش از خوشحالی بالا رفت وقتی صدای زنگ در به گوشش خورد.
درو باز کرد که با دیدن رو به روش لبخندش ماسید..
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
بعد اون ملاقات عجیب و غریب به خونه رفت.
نمیدونست باید باور کنه اینارو یا نه.
جرقه ای توی ذهنش باعث شد تا به این فکر بیوفته ، تنها فردی که سورپرایز میشه یانگ نباشه. میخواست به پسرا هم چیزی نگه و کاری کنه تا اوناهم سورپرایز شن.
هرچند که کار رو برای خودش سخت تر میکرد ؛ اما فکر کرد شاید به خوشی بعدش بی ارزه.
+من برگشتم
کوک : هیونگ کجا رفته بودی!؟(صدای گرفته)
+باز گریه کردی؟؟
-آره...گریه کرد.(ناراحت)
+کوک چقدر باید بهت بگم که تمومش کن؟؟ تا کی میخوای به این رفتارای عجیب ادامه بدی؟..
۲.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.