(اخر)part 14
تهیونگ وقتی با نامجون اومد بیرون ارتباط باز قطع میشه و تهیونگ به خودش میاد و لوکا تا شب ولش میکنه بعد ا/ت و تهیونگ چون سه سال هست همو ندیدن دلشون برای هم تنگ شده و همش درحال بغل کردن هم هستن ( منم از این بغلا میخوام🥺💕)
کوک هم تازه یادش میاد که جیوو رو از کجا میشناسه و میره محکم بغلش میکنه جیوو تعجب میکنه که کوک چرا اینکارو کرد ولی تو بغلش یه حس عجیبی بهش دست میده یاد خاطرات قدیمش میوفته و از بوی کوک میفهمه که کوک همون معشوقش هست و اونم محکم بغلش میکنه
ا/ت ویو
وقتی فهمیدم تهیونگ معشوقمه خیلی خوشحال شدم چون دلم براش خیلی تنگ شده بود بغلش بهم حس خوبی میداد همش میخواستم تو بغلش باشم یه دفعه منو هول داد میخواست بزنه که نامجون جلوشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن منم پاشدم لباسامو عوض کردم رفتم پایین همش با تهیونگ همو بغل میکردیم که دیدم کوک جیوو رو بغل کرد و جیوو هم اونو بغل کرد گفتم
ا/ت: چه خبره اینجا چرا به هم چسبیدین؟
جیوو:ا/ت.. هق.... یادته... هق بهت گفتم یه کسی رو دوست... هق داشتم؟ ( با گریه)
ا/ت: خب
جیوو: کوک... هق... اون کوکه.. هق اونی که... هق هیچوقت دیگه ازش خبر نشنیدم( با گریه)
تهیونگ: عه جیوو تویی کوک همیشه ازت میگفت در حدی که کم مونده بود از دستش دیوونه بشین
کوک زد به بازوی ته و گفت
کوک: یا هیونگ ابرومو بردی
جیوو: راست میگه کوک؟
کوک:خب.. خب.. راست میگه
کوک: هیونگ وایسا الان بهت نشون میدم
کوک: ا/ت تهیونگ رو ندیدی اونقدر ازت تعریف میکرد بعضی وقتا از کیوتیت غش میکرد
ا/ت: عه واقعا؟ ته راست میگه
تهیونگ: اره راست میگه کوک تا سه میشمارم بهتره فرار کنی
تهیونگ کوک رو دنبال میکرد ما هم از خنده شکممون درد میکرد بعد خودشونم خسته شدن و نشستن امروز تا شب با هم خوش گذروندیم که هوا بارونی شد و بارون بارید منو جیوو پاشدیم و بارونی هامون رو پوشیدیم و از عمارت خارج شدیم که پسرا هم دنبالمون میومدم ته اومد دستمو گرفت کوک هم دست جیوو رو داشتیم راه میرفتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو یکی داشت میومد نزدیکمون با صداش خشکمون زد اون.. اون لوکا بود گفت
لوکا: به به خانم ا/ت چه خبرا داره پیش معشوقت خوش میگذره؟ عه جیوو خوبی
رفتم طرفش و گفتم
ا/ت: فکر نمیکردم همچین ادم اشغالی باشی من بهت اعتماد کردم😠
لوکا: مواظب حرفات باش کوچولو
ا/ت: اگه نشم چی میشه ها؟( با داد)
که یهو یه سیلی زد بهم روی سگم بالا اومد و از یقشو گرفتم و با کله زدمش افتاد زمین رفتم با پا لگدش میزدم از سینش هم زدم که خون بالا اورد انقدر زدمش که که دیگه نمیتونست حتا نفس هم بکشه گفتم
ا/ت: فکر کردی با همین تموم میکنم؟
اون چاقویی که تو جیبم بود رو در اوردم و اونقدر به شکمش زدم همه جا رو خون گرفته بود من هربار که بهش ضربه میزدم نفرین از روی پسرا میرفت اونقدر زدمش که مرد و پسرا تبدیل به انسان شدن
همه جام خونی شده بود از لباسام تا صورتم رفتم سمت بچه ها ته میخواست بغلم کنه که گفتم
ا/ت: نیا نزدیک نمیبینی همه جام خونه؟
تهیونگ: راست میگی بیا بریم برو حموم
یک سال بعد
فردای اون روزی که اومدیم خونه تهیونگ ازم خواستگاری کرد و الان ما یه بچه به نام لونا داریم
ههه بلاخره تموم شد🤧🤧
امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💖🫂
لایک و کامنت یادتون نره 💕😉
کوک هم تازه یادش میاد که جیوو رو از کجا میشناسه و میره محکم بغلش میکنه جیوو تعجب میکنه که کوک چرا اینکارو کرد ولی تو بغلش یه حس عجیبی بهش دست میده یاد خاطرات قدیمش میوفته و از بوی کوک میفهمه که کوک همون معشوقش هست و اونم محکم بغلش میکنه
ا/ت ویو
وقتی فهمیدم تهیونگ معشوقمه خیلی خوشحال شدم چون دلم براش خیلی تنگ شده بود بغلش بهم حس خوبی میداد همش میخواستم تو بغلش باشم یه دفعه منو هول داد میخواست بزنه که نامجون جلوشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن منم پاشدم لباسامو عوض کردم رفتم پایین همش با تهیونگ همو بغل میکردیم که دیدم کوک جیوو رو بغل کرد و جیوو هم اونو بغل کرد گفتم
ا/ت: چه خبره اینجا چرا به هم چسبیدین؟
جیوو:ا/ت.. هق.... یادته... هق بهت گفتم یه کسی رو دوست... هق داشتم؟ ( با گریه)
ا/ت: خب
جیوو: کوک... هق... اون کوکه.. هق اونی که... هق هیچوقت دیگه ازش خبر نشنیدم( با گریه)
تهیونگ: عه جیوو تویی کوک همیشه ازت میگفت در حدی که کم مونده بود از دستش دیوونه بشین
کوک زد به بازوی ته و گفت
کوک: یا هیونگ ابرومو بردی
جیوو: راست میگه کوک؟
کوک:خب.. خب.. راست میگه
کوک: هیونگ وایسا الان بهت نشون میدم
کوک: ا/ت تهیونگ رو ندیدی اونقدر ازت تعریف میکرد بعضی وقتا از کیوتیت غش میکرد
ا/ت: عه واقعا؟ ته راست میگه
تهیونگ: اره راست میگه کوک تا سه میشمارم بهتره فرار کنی
تهیونگ کوک رو دنبال میکرد ما هم از خنده شکممون درد میکرد بعد خودشونم خسته شدن و نشستن امروز تا شب با هم خوش گذروندیم که هوا بارونی شد و بارون بارید منو جیوو پاشدیم و بارونی هامون رو پوشیدیم و از عمارت خارج شدیم که پسرا هم دنبالمون میومدم ته اومد دستمو گرفت کوک هم دست جیوو رو داشتیم راه میرفتیم میگفتیم و میخندیدیم که یهو یکی داشت میومد نزدیکمون با صداش خشکمون زد اون.. اون لوکا بود گفت
لوکا: به به خانم ا/ت چه خبرا داره پیش معشوقت خوش میگذره؟ عه جیوو خوبی
رفتم طرفش و گفتم
ا/ت: فکر نمیکردم همچین ادم اشغالی باشی من بهت اعتماد کردم😠
لوکا: مواظب حرفات باش کوچولو
ا/ت: اگه نشم چی میشه ها؟( با داد)
که یهو یه سیلی زد بهم روی سگم بالا اومد و از یقشو گرفتم و با کله زدمش افتاد زمین رفتم با پا لگدش میزدم از سینش هم زدم که خون بالا اورد انقدر زدمش که که دیگه نمیتونست حتا نفس هم بکشه گفتم
ا/ت: فکر کردی با همین تموم میکنم؟
اون چاقویی که تو جیبم بود رو در اوردم و اونقدر به شکمش زدم همه جا رو خون گرفته بود من هربار که بهش ضربه میزدم نفرین از روی پسرا میرفت اونقدر زدمش که مرد و پسرا تبدیل به انسان شدن
همه جام خونی شده بود از لباسام تا صورتم رفتم سمت بچه ها ته میخواست بغلم کنه که گفتم
ا/ت: نیا نزدیک نمیبینی همه جام خونه؟
تهیونگ: راست میگی بیا بریم برو حموم
یک سال بعد
فردای اون روزی که اومدیم خونه تهیونگ ازم خواستگاری کرد و الان ما یه بچه به نام لونا داریم
ههه بلاخره تموم شد🤧🤧
امیدوارم خوشتون اومده باشه🥺💖🫂
لایک و کامنت یادتون نره 💕😉
۱۵۷.۶k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.