عشق زورکی pt3
*وای فا*ک این چی بود که گفتم لعنتی*
🦙خوبه حیوون کوچولو
جین اینو میگه و گاز محکمی از گردنت میگیره
_مرتیکه ی سسکش چی کار کنم بزاری برم میگم دوست دارم
خونمو میخوری میگم ازت متنفرم خونمو میخوری اخه پدصگگگ
🦙هیچ راهی نیست تو تا ابد مال منی میتونم حس کنم که دوسم داری
_دوست دارم؟ دیوونه ای چیزی هستی؟ چندبار بگم از موتوری جنس نگیرید اخههههه
🦙اره من دیوونه ی توعم
_داداش من دوست پسر دارم ولم کن
🦙اوه مطمئن باش دیگه اونو نمیبینی
صدای در اتاق میاد
🦙اوه چقدر حیف که باید برای چند ثانیه ولت کنم!
تو گردنت احساس درد میکردی سرت داشت گیج میرفت دستتو رو گردنت گذاشتی و دیدی داره خون میاد
🦙کیه؟(با لحن عصبی)
🐿منم
🦙چی میخوای؟
🐿سه تا ادم دیگه اومدن یکیشون دختره
🦙وایسا الان میام
ذهنت به چیز وحشتانکی فکر میکرد اینکه نکنه اون ادما دوستات باشن
🦙 بانوی من فعلا از صما خداحافظی میکنم
_نه نه وایسا منم باهات میام
🦙نمی تونی بیای
میام میام خوبم میام
🦙باشه فقط صدات در بیاد میکشمت
سرتو به نشانه ی تایید تکون میدی و همراهش به طبقه ی پایین میری
شبیه خونه ی انسان ها بود خیلی معمولی
سمت چپت یه شومینه بود و دورش چندتا مبل چیده شد بود که رنگشنو سبز تیره بود خونه خیلی تیره بود چراغ هاش به رنگ زرد بودن و کاغذ دیواری هاش خاکستری پست سرت یه آشپزخونه بود
*شرط میبندم تو یخچالشون خون ادم نگه میدارن*
و سمت راستت یه کتابخونه ی بزرگ بود انقدر بزرگ که انگار همه ی کتاب ها توش بود(کتابخونه دلم خواست🥲🤧)
🦙اون ادما کجان هوپی؟
🐿اینجان(پوزخند)
با تعجب به دختر رو به روت نگاه میکردی و از چیزی که میدیدی شوکه بودی
🦙خوبه حیوون کوچولو
جین اینو میگه و گاز محکمی از گردنت میگیره
_مرتیکه ی سسکش چی کار کنم بزاری برم میگم دوست دارم
خونمو میخوری میگم ازت متنفرم خونمو میخوری اخه پدصگگگ
🦙هیچ راهی نیست تو تا ابد مال منی میتونم حس کنم که دوسم داری
_دوست دارم؟ دیوونه ای چیزی هستی؟ چندبار بگم از موتوری جنس نگیرید اخههههه
🦙اره من دیوونه ی توعم
_داداش من دوست پسر دارم ولم کن
🦙اوه مطمئن باش دیگه اونو نمیبینی
صدای در اتاق میاد
🦙اوه چقدر حیف که باید برای چند ثانیه ولت کنم!
تو گردنت احساس درد میکردی سرت داشت گیج میرفت دستتو رو گردنت گذاشتی و دیدی داره خون میاد
🦙کیه؟(با لحن عصبی)
🐿منم
🦙چی میخوای؟
🐿سه تا ادم دیگه اومدن یکیشون دختره
🦙وایسا الان میام
ذهنت به چیز وحشتانکی فکر میکرد اینکه نکنه اون ادما دوستات باشن
🦙 بانوی من فعلا از صما خداحافظی میکنم
_نه نه وایسا منم باهات میام
🦙نمی تونی بیای
میام میام خوبم میام
🦙باشه فقط صدات در بیاد میکشمت
سرتو به نشانه ی تایید تکون میدی و همراهش به طبقه ی پایین میری
شبیه خونه ی انسان ها بود خیلی معمولی
سمت چپت یه شومینه بود و دورش چندتا مبل چیده شد بود که رنگشنو سبز تیره بود خونه خیلی تیره بود چراغ هاش به رنگ زرد بودن و کاغذ دیواری هاش خاکستری پست سرت یه آشپزخونه بود
*شرط میبندم تو یخچالشون خون ادم نگه میدارن*
و سمت راستت یه کتابخونه ی بزرگ بود انقدر بزرگ که انگار همه ی کتاب ها توش بود(کتابخونه دلم خواست🥲🤧)
🦙اون ادما کجان هوپی؟
🐿اینجان(پوزخند)
با تعجب به دختر رو به روت نگاه میکردی و از چیزی که میدیدی شوکه بودی
۳.۸k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.