عشقی در سئول
عشقی در سئول
#Part14
*... داشتم با خودم فکر میکردم یعنی جونگکوک ازم ناراحته که دیگه نیومده سمتم؟
تو همین فکر بودم ک صدای جیمین و جونگکوک رو خیییلی کم میشنیدم... داشتم سعی میکردم با دقت بیشتری گوش بدم...
جونگکوک:میخوام بهش همه چیو بگم...
جیمین:جونگکوک شوخیت گرفته؟ اون همینطوریشم داره از ناراحتی و عصبانیت منفجر میشه!!... چیو میخوای بهش بگی؟ اینک دوسش نداری؟!!!
همینو میخوای بهش بگی؟!!
جونگکوک:اره!...اره باید بهش اینو بگم!... باید بگم دوسش ندارم!!...
جیمین:نه... تو قصد جونشو داری... جونگکوک اگر بلایی سر ا/ت بیاد...
جین:بچهاا بیاین ناهارر
جیمین:الان میایم...جونگکوک نمیبخشمت...اخرین باریه ک روی خوب منو میبینی اگر بهش این حرفا رو بزنی!!
... زبونم بند اومده بود...
جونگکوک... جونگکوک منو دوست نداشت... نه؟ :)
همه ش بازی بود...
همه ی اون روزا، همه ی شب بیداریامون...
همه ی تا نصف شب بیرون موندنامون...
حتی اولین شبی ک بیرون رفته بودیم و وسط چمنا منو بغل کرد و خوابید...
همه ش دروغ بود؟... :)
اتفاقی ک امروز افتاد....از قبل برنامه ریزی شده بود؟؟ :)))💔
... طوری ک نفهمیدم حتی گریه م گرفته یا نه، خوابم برد...
...................................
...............................
گوشیم کو؟... ساعت 6 شب بود...
هعی... چقدر زندگی از الان به بعدش برام مزخرفه... باید ی طوری رفتار میکردم انگار هیچی نشنیدم...
از اتاق اومدم بیرون... جونگکوک رو دیدم ک رو کاناپه خواب بود... صورتش خیلی بد زخمی شده بود...
وایسا ببینم... به من چ؟؟... بین ما دیگه رابطه ای وجود نداره:))...
هوففف رفتم تو اشپز خونه... یاد اون روزی افتادم ک دیشبش جونگکوک بهم گفت دوسم داره :))...*
*<<فلش بک*
جونگکوک از اتاقش با حالت خواب آلودگی اومد بیرون...
ا/ت:جونگکوک بیدار شدی؟ سلام صبحت بخیر!
سرشو ب نشونه ی تکرار کردن حرفا به من تکون داد... خندم گرفت
ا/ت:خوابالو! برو دست صورتتو بشور بیا بشین صبحونه بخور😂
خندید و رفت
بعد چند دقیقا با کلی هیجان اومد و از پشت بغلم کرد...
جونگکوک:چطوری؟
ا/ت:خوبم تو چطوری؟
جونگکوک:(سرمو بوسید و گفت) دیشب خوب خوابیدی؟
ا/ت:اره توچی؟
جونگکوک:خب..تو نبودی خوابم نگرفت...
ا/ت:بیا بشین اینقدر مزه نریز😂 *>>*
اینقدر غرق اونروز شدم که نفهمیدم کی گریه م گرفت...
15❤
#Part14
*... داشتم با خودم فکر میکردم یعنی جونگکوک ازم ناراحته که دیگه نیومده سمتم؟
تو همین فکر بودم ک صدای جیمین و جونگکوک رو خیییلی کم میشنیدم... داشتم سعی میکردم با دقت بیشتری گوش بدم...
جونگکوک:میخوام بهش همه چیو بگم...
جیمین:جونگکوک شوخیت گرفته؟ اون همینطوریشم داره از ناراحتی و عصبانیت منفجر میشه!!... چیو میخوای بهش بگی؟ اینک دوسش نداری؟!!!
همینو میخوای بهش بگی؟!!
جونگکوک:اره!...اره باید بهش اینو بگم!... باید بگم دوسش ندارم!!...
جیمین:نه... تو قصد جونشو داری... جونگکوک اگر بلایی سر ا/ت بیاد...
جین:بچهاا بیاین ناهارر
جیمین:الان میایم...جونگکوک نمیبخشمت...اخرین باریه ک روی خوب منو میبینی اگر بهش این حرفا رو بزنی!!
... زبونم بند اومده بود...
جونگکوک... جونگکوک منو دوست نداشت... نه؟ :)
همه ش بازی بود...
همه ی اون روزا، همه ی شب بیداریامون...
همه ی تا نصف شب بیرون موندنامون...
حتی اولین شبی ک بیرون رفته بودیم و وسط چمنا منو بغل کرد و خوابید...
همه ش دروغ بود؟... :)
اتفاقی ک امروز افتاد....از قبل برنامه ریزی شده بود؟؟ :)))💔
... طوری ک نفهمیدم حتی گریه م گرفته یا نه، خوابم برد...
...................................
...............................
گوشیم کو؟... ساعت 6 شب بود...
هعی... چقدر زندگی از الان به بعدش برام مزخرفه... باید ی طوری رفتار میکردم انگار هیچی نشنیدم...
از اتاق اومدم بیرون... جونگکوک رو دیدم ک رو کاناپه خواب بود... صورتش خیلی بد زخمی شده بود...
وایسا ببینم... به من چ؟؟... بین ما دیگه رابطه ای وجود نداره:))...
هوففف رفتم تو اشپز خونه... یاد اون روزی افتادم ک دیشبش جونگکوک بهم گفت دوسم داره :))...*
*<<فلش بک*
جونگکوک از اتاقش با حالت خواب آلودگی اومد بیرون...
ا/ت:جونگکوک بیدار شدی؟ سلام صبحت بخیر!
سرشو ب نشونه ی تکرار کردن حرفا به من تکون داد... خندم گرفت
ا/ت:خوابالو! برو دست صورتتو بشور بیا بشین صبحونه بخور😂
خندید و رفت
بعد چند دقیقا با کلی هیجان اومد و از پشت بغلم کرد...
جونگکوک:چطوری؟
ا/ت:خوبم تو چطوری؟
جونگکوک:(سرمو بوسید و گفت) دیشب خوب خوابیدی؟
ا/ت:اره توچی؟
جونگکوک:خب..تو نبودی خوابم نگرفت...
ا/ت:بیا بشین اینقدر مزه نریز😂 *>>*
اینقدر غرق اونروز شدم که نفهمیدم کی گریه م گرفت...
15❤
۶.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.