آوای دروغین
فصل دوم
پارت ششم
با این حساب سینا از سیما و سپهر بزرگتره...ولی شباهت سیما و سپهر انقدر زیاده که نمیشه تشخیص داد کدوم بزرگتره..چشمام و بستم و فقط سعی کردم بخوابم و تقریبا موفق هم شدم
^ساعت ۷^
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و بی میل از جام بلند شدم...نگاهی به لباسام که کاملا چروک شده بود انداختم و بعد هم یه نگاه به اتاق...بلند شدم و خواستم یه لباس انتخاب کنم...بالاخره بعد از اینکه تمام لباسامو زیر و رو کردم یه لباس بلند تر نسبت به اونیکی ها پیدا کردم...پوشیدمش و تو آینه نگاهی به خودم انداختم...به خوبی میتونستم سیاهی زیر چشمام به خاطر اتفاقات اخیر ببینم...ولی نمیخواستم کاورش کنم...آخرش که قراره بهشون درباره وضعیتم بگم...دیگه چرا حالم رو پنهان کنم؟
نگاهی به ساعت انداختم...هنوز هفت و نیم نشده بود...حالا این نیم ساعت و چه غلطی کنم...روی تخت نشستم و سعی کردم مگس بپرونم...حتی یه نفرم ندارم بهش زنگ بزنم که رسیدم ایران...البته...دارم...ولی هر کدوم رو به نحوی از خودم روندم...با یادآوری مونا و جونگکوک ناخودآگاه اخمام تو هم رفت...بعضیاشون هم خودشون خودشونو از چشم انداختن
نگاهی به ساعت انداختم...هفت و سی و هشت دقیقه...به فکر این افتادم برم پایین و یکم زودتر اونجا حاضر شم...ولی بعد سرمو تکون دادم و افکار خودم و نقض کردم...اونموقع مجبور بودم نگاه های همه رو تحمل کنم
نگاهم به سمت گوشیم سر خورد...چطوره به جیمین زنگ بزنم؟
بدون فکر به هیچ چیزی مثل احمقا تلفنو تو دست گرفتم و زنگ زدم...درست بعد از پیچیدن صدای جیمین پشت گوشی متوجه گندی که زدم شدم...الان اگه بگه کجایی چی بگم؟نمیتونم بگم ایران...حتی به خاله ایناهم سپردم تا به هیچ کس نگن من اومدم کجا...احتمالا بهتر باشه بگم هنوز تو کرهام
با من و من سلام کردم و بعد از احوالپرسی با پرسیدن سوال کجایی یخ کردم
+چیزه...من خونهام
×دروغ نگو...مونا گفت که کره رو ترک کردی...ولی نگفت میری کجا...کجا رفتی؟
+ببین...واقعا متاسفم ولی نمیتونم بهت بگم
×چی؟اونوقت چرا؟
لعنت بهش...اون که نمیدونست من حاملهام
+میخوام چند وقتی تنها باشم
×تابلوئه که داری دروغ میگی...چیز...تهیونگ به من و جونگکوک گفته...ولی فقط به ما گفته...در واقع قرار نبود به من بگه...یهویی شنیدم
وات دِ...همهی اطرافیانم فهمیدن که...با ناله و حالت زاری گفتم:قرار نبود همه بفهمن
×آوینا...درسته که قضیه سخته...ولی آخه فرار ازش این موضوع رو سخت تر میکنه...شما دوتا آدم بالغین...تازه،یه بچه هم این وسط وجود داره...اون یه موجود زندهس...باید به خاطر اونم که شده مثل دوتا آدم حرف بزنین
+فکر میکنی این بچهای که ازش حرف میزنی با پدر آشغالی مثل اون خوشبخت و خوشحال زندگی میکنه؟
×گوش کن...شاید به نظرت چرت بگم ولی جونگکوکم حالش خوب نیست...از وقتی فهمیده ازش یه بچه داری خودشو تو خونهش زندانی کرده
+اون حیوون مگه عذاب وجدانم حالیش میشه؟
×آوینا...اونم یه انسانه...اون فقط مست بود
اولین کلمهای که از دهنم خارج شد مصادف با اولین قطره اشکم شد:منم یه انسانم جیمین...یعنی فقط به خاطر مست بودن یه نفر باید تاوان گناهش رو میدادم؟
قطرههای بعدی اشکم بدون اینکه حتی سعی کنم مانع ریختنشون بشم روی گونه هام سرخوردن...چشمامو محکم بستم...حتی جیمینم نمیدونست چی بگه...کار من یکی از دلداری گذشته بود
+کاری نداری؟من دیگه برم
×وایسا آوینا...میدونم...همهی حرفام چرت و پرت به نظر میاد...ولی لطفا بگو کجایی
+بگم که بری بذاری کف دست اون آشغال؟
×شاید باورت نشه ولی حتی رابطهی ماهم عوض شده...دیگه مثل قبل نیستیم
+حتما بخاطر من؟من دیگه رفتم...برگردین به اون اوضاع قدیماتون...منم فراموش کنین...اگه لیاقت فراموش شدن رو هم داشته باشم
×آوینا...این حرفا...کار احمقانهای که نمیکنی؟
+نمیتونم...بخاطر هوس یه نفر حتی نمیتونم خودمو بکشم...جالبه نه؟میتونم قاتل خودم بشم ولی نمیتونم یه موجود کوچیک رو از بین ببرم
×میدونم...تو لایق بیشتر از اینایی...خیلی بیشتر از اینا...ولی
حرفشو قطع کردم و با هق هق گفتم:ولی بخاطر اشتباه یه نفر...هوس یه نفر...حماقت یه نفر...گناه یه نفر...زندگی یه نفر دیگه به گند کشیده شد
×متاسفم...من می
حرفش با صدای محکمی که انگار کوبیده شدن در به دیوار بود قطع شد...صدای یه مرد اومد که یه چیزی گفت که نتونستم بفهمم چی گفت ولی میتونستم بفهمم طرف داره گریه میکنه
با صدای داد جیمین یکه خورده تکونی خوردم:چیی؟
صدای بوق های پی در پی که نشون از قطع شدن تلفن بود اومد و من با شوک به تلفن نگاه میکردم...چی شد؟
های گایززززز...من اومدم و الان دو تا پارت طولانی میزارم
پارت ششم
با این حساب سینا از سیما و سپهر بزرگتره...ولی شباهت سیما و سپهر انقدر زیاده که نمیشه تشخیص داد کدوم بزرگتره..چشمام و بستم و فقط سعی کردم بخوابم و تقریبا موفق هم شدم
^ساعت ۷^
با آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و بی میل از جام بلند شدم...نگاهی به لباسام که کاملا چروک شده بود انداختم و بعد هم یه نگاه به اتاق...بلند شدم و خواستم یه لباس انتخاب کنم...بالاخره بعد از اینکه تمام لباسامو زیر و رو کردم یه لباس بلند تر نسبت به اونیکی ها پیدا کردم...پوشیدمش و تو آینه نگاهی به خودم انداختم...به خوبی میتونستم سیاهی زیر چشمام به خاطر اتفاقات اخیر ببینم...ولی نمیخواستم کاورش کنم...آخرش که قراره بهشون درباره وضعیتم بگم...دیگه چرا حالم رو پنهان کنم؟
نگاهی به ساعت انداختم...هنوز هفت و نیم نشده بود...حالا این نیم ساعت و چه غلطی کنم...روی تخت نشستم و سعی کردم مگس بپرونم...حتی یه نفرم ندارم بهش زنگ بزنم که رسیدم ایران...البته...دارم...ولی هر کدوم رو به نحوی از خودم روندم...با یادآوری مونا و جونگکوک ناخودآگاه اخمام تو هم رفت...بعضیاشون هم خودشون خودشونو از چشم انداختن
نگاهی به ساعت انداختم...هفت و سی و هشت دقیقه...به فکر این افتادم برم پایین و یکم زودتر اونجا حاضر شم...ولی بعد سرمو تکون دادم و افکار خودم و نقض کردم...اونموقع مجبور بودم نگاه های همه رو تحمل کنم
نگاهم به سمت گوشیم سر خورد...چطوره به جیمین زنگ بزنم؟
بدون فکر به هیچ چیزی مثل احمقا تلفنو تو دست گرفتم و زنگ زدم...درست بعد از پیچیدن صدای جیمین پشت گوشی متوجه گندی که زدم شدم...الان اگه بگه کجایی چی بگم؟نمیتونم بگم ایران...حتی به خاله ایناهم سپردم تا به هیچ کس نگن من اومدم کجا...احتمالا بهتر باشه بگم هنوز تو کرهام
با من و من سلام کردم و بعد از احوالپرسی با پرسیدن سوال کجایی یخ کردم
+چیزه...من خونهام
×دروغ نگو...مونا گفت که کره رو ترک کردی...ولی نگفت میری کجا...کجا رفتی؟
+ببین...واقعا متاسفم ولی نمیتونم بهت بگم
×چی؟اونوقت چرا؟
لعنت بهش...اون که نمیدونست من حاملهام
+میخوام چند وقتی تنها باشم
×تابلوئه که داری دروغ میگی...چیز...تهیونگ به من و جونگکوک گفته...ولی فقط به ما گفته...در واقع قرار نبود به من بگه...یهویی شنیدم
وات دِ...همهی اطرافیانم فهمیدن که...با ناله و حالت زاری گفتم:قرار نبود همه بفهمن
×آوینا...درسته که قضیه سخته...ولی آخه فرار ازش این موضوع رو سخت تر میکنه...شما دوتا آدم بالغین...تازه،یه بچه هم این وسط وجود داره...اون یه موجود زندهس...باید به خاطر اونم که شده مثل دوتا آدم حرف بزنین
+فکر میکنی این بچهای که ازش حرف میزنی با پدر آشغالی مثل اون خوشبخت و خوشحال زندگی میکنه؟
×گوش کن...شاید به نظرت چرت بگم ولی جونگکوکم حالش خوب نیست...از وقتی فهمیده ازش یه بچه داری خودشو تو خونهش زندانی کرده
+اون حیوون مگه عذاب وجدانم حالیش میشه؟
×آوینا...اونم یه انسانه...اون فقط مست بود
اولین کلمهای که از دهنم خارج شد مصادف با اولین قطره اشکم شد:منم یه انسانم جیمین...یعنی فقط به خاطر مست بودن یه نفر باید تاوان گناهش رو میدادم؟
قطرههای بعدی اشکم بدون اینکه حتی سعی کنم مانع ریختنشون بشم روی گونه هام سرخوردن...چشمامو محکم بستم...حتی جیمینم نمیدونست چی بگه...کار من یکی از دلداری گذشته بود
+کاری نداری؟من دیگه برم
×وایسا آوینا...میدونم...همهی حرفام چرت و پرت به نظر میاد...ولی لطفا بگو کجایی
+بگم که بری بذاری کف دست اون آشغال؟
×شاید باورت نشه ولی حتی رابطهی ماهم عوض شده...دیگه مثل قبل نیستیم
+حتما بخاطر من؟من دیگه رفتم...برگردین به اون اوضاع قدیماتون...منم فراموش کنین...اگه لیاقت فراموش شدن رو هم داشته باشم
×آوینا...این حرفا...کار احمقانهای که نمیکنی؟
+نمیتونم...بخاطر هوس یه نفر حتی نمیتونم خودمو بکشم...جالبه نه؟میتونم قاتل خودم بشم ولی نمیتونم یه موجود کوچیک رو از بین ببرم
×میدونم...تو لایق بیشتر از اینایی...خیلی بیشتر از اینا...ولی
حرفشو قطع کردم و با هق هق گفتم:ولی بخاطر اشتباه یه نفر...هوس یه نفر...حماقت یه نفر...گناه یه نفر...زندگی یه نفر دیگه به گند کشیده شد
×متاسفم...من می
حرفش با صدای محکمی که انگار کوبیده شدن در به دیوار بود قطع شد...صدای یه مرد اومد که یه چیزی گفت که نتونستم بفهمم چی گفت ولی میتونستم بفهمم طرف داره گریه میکنه
با صدای داد جیمین یکه خورده تکونی خوردم:چیی؟
صدای بوق های پی در پی که نشون از قطع شدن تلفن بود اومد و من با شوک به تلفن نگاه میکردم...چی شد؟
های گایززززز...من اومدم و الان دو تا پارت طولانی میزارم
۴.۶k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.