پارت178
#پارت178
شیطونکِ بابا🥺💜
_ به تو مربوط نیست!! برو پی کارت
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به سمتمون اومد ، فقط وجب باهم فاصله داشتیم
+ اوه چرا....
خیلیم به من مربوطه عزیزم
وای که اگه آقا بفهمه دوست دختر عزیزش داره از خونه فرار میکنه پوستتو میکنه...
کیانا کوبید تخت سینش و هولش داد که کمی رفت عقب و گفت:
+ چه زری زدی؟ اون میخواد پوست غنچه رو بکنه؟! انوقت خودم از روی جنازش رد میشم
دست کیانارو گرفتم تا دعوا به پا نکنه و بیخیال شه ولی فاز دعوا برداشته بود عجیب
_ بیخیال شو کیان بیا بریم
این مستراب شور یه گهی خورد حالا
اما ول کن نبود و مشغول جرو بحث کردن با نازی بود که یه دفعه با اومدم افراز ؛ روح از تنم جدا شد
ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب و اسم کیانارو زیر لب صدا زدم
_ کیانا.....
اما دیگه دیر شده بود چون افراز خودشو به ما رسوند و با دیدن نازی و کیانا که دست به یقه شده بودن ، خشن گفت:
+ چخبره اینجا نازی؟!
نازی با دیدن افراز سریع موضع خودشو عوض کرد و خودشو زد به موش مرگرد
+ آقا غنچه خانوم داشت فرار میکرد من اجازه ندادم!!
دوسداشتم اون لحظه جر واجرش کنم و مثل یه تیکه زباله پرتش کنم توی سطل آشغال
اه دختره ی خودشیرین...
حسابی ترسیده بودم و حالا نمیدونستم قراره امشب چه بلایی سرم بیاره
افراز نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:
+ آره غنچه؟! داشتی فرار میکردی؟!
دست پاچه گفتم:
_ نه
+ پس این لباسا چیه پوشیدی؟!
به تته پته افتاده بودم و دیگه نمیدونستم باید چی بگم بهش
به سمتم اومد که سعی کردم خونسرد باشم اما با حرفی که زد واقعا تعجب کردم...
شیطونکِ بابا🥺💜
_ به تو مربوط نیست!! برو پی کارت
ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به سمتمون اومد ، فقط وجب باهم فاصله داشتیم
+ اوه چرا....
خیلیم به من مربوطه عزیزم
وای که اگه آقا بفهمه دوست دختر عزیزش داره از خونه فرار میکنه پوستتو میکنه...
کیانا کوبید تخت سینش و هولش داد که کمی رفت عقب و گفت:
+ چه زری زدی؟ اون میخواد پوست غنچه رو بکنه؟! انوقت خودم از روی جنازش رد میشم
دست کیانارو گرفتم تا دعوا به پا نکنه و بیخیال شه ولی فاز دعوا برداشته بود عجیب
_ بیخیال شو کیان بیا بریم
این مستراب شور یه گهی خورد حالا
اما ول کن نبود و مشغول جرو بحث کردن با نازی بود که یه دفعه با اومدم افراز ؛ روح از تنم جدا شد
ناخودآگاه چند قدم رفتم عقب و اسم کیانارو زیر لب صدا زدم
_ کیانا.....
اما دیگه دیر شده بود چون افراز خودشو به ما رسوند و با دیدن نازی و کیانا که دست به یقه شده بودن ، خشن گفت:
+ چخبره اینجا نازی؟!
نازی با دیدن افراز سریع موضع خودشو عوض کرد و خودشو زد به موش مرگرد
+ آقا غنچه خانوم داشت فرار میکرد من اجازه ندادم!!
دوسداشتم اون لحظه جر واجرش کنم و مثل یه تیکه زباله پرتش کنم توی سطل آشغال
اه دختره ی خودشیرین...
حسابی ترسیده بودم و حالا نمیدونستم قراره امشب چه بلایی سرم بیاره
افراز نگاه وحشتناکی بهم انداخت و گفت:
+ آره غنچه؟! داشتی فرار میکردی؟!
دست پاچه گفتم:
_ نه
+ پس این لباسا چیه پوشیدی؟!
به تته پته افتاده بودم و دیگه نمیدونستم باید چی بگم بهش
به سمتم اومد که سعی کردم خونسرد باشم اما با حرفی که زد واقعا تعجب کردم...
۴.۷k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.