فیک کوک ( اعتماد)پارت۲۵
( اولین اسلاید جونگ کوک دومی ا/ت سومی جانگ شین )
از زبان ا/ت
ساعت ۸ شب بود...
از صبح تا الان فکر اینم که چطور از اینجا بزنم بیرون درسته بیرون از اینجا حتی ۱ درصد هم امنیت ندارم ولی اینجا هم همچین بی خطر نیست...
برای شام رفتم پایین جونگ کوک هم مثل همیشه سره میز بود بی اشتها یکی دو قاشق خوردم بلند شدم که برم جونگ کوک گفت : ا/ت برو اتاقم کارِت دارم
با تعجب به قیافه جانگ شین و تهیونگ که لبخند شیطانی زده بودن نگاه کردم و گفتم : چیکارم داری
با غضب نگام کرد و گفت : یه بار تکرار کردم خودتم شنیدی
من که قرار بود از اینجا فرار کنم برم تو اتاقش ببینم آخرین کارش با من چیه
شونه ای بالا انداختم و رفتم طبقه بالا دره اتاقش رو باز کردم و داخل شدم بوی عطرش تو کل اتاق پخش بود تهیونگ گفته بود از همچین بو های تندی دوری کنم اما من که با حس لج بازی خودم نمیتونستم کنار بیام
رفتم سمته دراورش و ادکلنش که به نظر خیلی گرون قیمت میومد رو برداشتم
جلوی دماغم گرفتم آروم گفتم : خدایا لطفاً بود کنم چیزیم نشه خب ؟ همین یه بار
نفس عمیقی ازش کشیدم آخ خدا جون چه بویی میداد ۳ بار این کار رو تکرار کردم که به سرفه افتادم اما ادکلن همچنان جلوی دماغم بود...
دره اتاق باز شد دستم رو گذاشتم روی سینم تا بتونم سرفَم رو کنترل کنم اما نه که نه
جونگ کوک اومد سمتم ادکلن رو از دستم گرفت و یه دستش رو گذاشت روی کتفم با دست دیگه موهام رو جمع بعده دوتا سرفه دیگه به خودم اومدم با چشمایی که اشکی بودن بخاطر کمبود اکسیژن نگاش کردم که بلند گفت : دیوونه شدی میخواستی خودتو بکشی این چه غلطی بود کردی
دستاش رو پس زدم و گفتم : دیگه سر من داد نزن فهمیدی من بچت نیستم که هر دفعه سرم داد میکشی
از اتاقش زدم بیرون
وارد اتاقم شدم و کوله پشتیم رو برداشتم اسپری نفسم رو توش گذاشتم همین اینجا چیزی برای من نبود که بخوام ببرمش انگشتر ازدواج هم درآوردم و گذاشتمش روی میز آرایش..
منتظر موندم تا کل عمارت خاموشی بشه مثل اینکه تهیونگ هم امشب قرار بود اینجا بمونه...
آروم آروم از پله ها قدم برداشتم تا بالاخره رسیدم به آشپزخونه یه در مخفی داشت بازش کردم فقط خدا خدا میکردم که کسی مُچَم رو نگیره
از بین اون همه نگهبان به طرز عجیبی خیلی آسون ازشون رد شدم من باید مأمور مخفی میشدم بابا
همین که زدم بیرون توی اون ساعت که یه مورچه هم در نمیزد تو خیابون با دوندگی خودمو رسوندم به عمارت پدرم
همین که در رو زدم خدمتکار در رو باز کرد با دیدنم اشک میریخت فوراً رفتم داخل گوشی بیسیم رو برداشتم و به لی یان زنگ زدم بعده ۵ تا بوق جواب داد با لرز تو صدام گفتم : الو لی یان منم ا/ت
گفت : ا/ت خودتی ؟ خوبی؟
گفتم : لی یان الان وقت این حرفا نیست توروخدا خودتون رو برسونید اینجا
گوشی رو قطع کردم از استرس پام رو تکون میدادم اگر دست جونگ کوک بهم برسه زندم نمیزاره
بعده نیم ساعت زنگ در خورد خدمتکار رفت سمت در تا بازش کنه که جلوش رو گرفتم اول از چشمی در نگاه کردم با دیدن لی یان و عمو هو خیالم راحت شد
از زبان ا/ت
ساعت ۸ شب بود...
از صبح تا الان فکر اینم که چطور از اینجا بزنم بیرون درسته بیرون از اینجا حتی ۱ درصد هم امنیت ندارم ولی اینجا هم همچین بی خطر نیست...
برای شام رفتم پایین جونگ کوک هم مثل همیشه سره میز بود بی اشتها یکی دو قاشق خوردم بلند شدم که برم جونگ کوک گفت : ا/ت برو اتاقم کارِت دارم
با تعجب به قیافه جانگ شین و تهیونگ که لبخند شیطانی زده بودن نگاه کردم و گفتم : چیکارم داری
با غضب نگام کرد و گفت : یه بار تکرار کردم خودتم شنیدی
من که قرار بود از اینجا فرار کنم برم تو اتاقش ببینم آخرین کارش با من چیه
شونه ای بالا انداختم و رفتم طبقه بالا دره اتاقش رو باز کردم و داخل شدم بوی عطرش تو کل اتاق پخش بود تهیونگ گفته بود از همچین بو های تندی دوری کنم اما من که با حس لج بازی خودم نمیتونستم کنار بیام
رفتم سمته دراورش و ادکلنش که به نظر خیلی گرون قیمت میومد رو برداشتم
جلوی دماغم گرفتم آروم گفتم : خدایا لطفاً بود کنم چیزیم نشه خب ؟ همین یه بار
نفس عمیقی ازش کشیدم آخ خدا جون چه بویی میداد ۳ بار این کار رو تکرار کردم که به سرفه افتادم اما ادکلن همچنان جلوی دماغم بود...
دره اتاق باز شد دستم رو گذاشتم روی سینم تا بتونم سرفَم رو کنترل کنم اما نه که نه
جونگ کوک اومد سمتم ادکلن رو از دستم گرفت و یه دستش رو گذاشت روی کتفم با دست دیگه موهام رو جمع بعده دوتا سرفه دیگه به خودم اومدم با چشمایی که اشکی بودن بخاطر کمبود اکسیژن نگاش کردم که بلند گفت : دیوونه شدی میخواستی خودتو بکشی این چه غلطی بود کردی
دستاش رو پس زدم و گفتم : دیگه سر من داد نزن فهمیدی من بچت نیستم که هر دفعه سرم داد میکشی
از اتاقش زدم بیرون
وارد اتاقم شدم و کوله پشتیم رو برداشتم اسپری نفسم رو توش گذاشتم همین اینجا چیزی برای من نبود که بخوام ببرمش انگشتر ازدواج هم درآوردم و گذاشتمش روی میز آرایش..
منتظر موندم تا کل عمارت خاموشی بشه مثل اینکه تهیونگ هم امشب قرار بود اینجا بمونه...
آروم آروم از پله ها قدم برداشتم تا بالاخره رسیدم به آشپزخونه یه در مخفی داشت بازش کردم فقط خدا خدا میکردم که کسی مُچَم رو نگیره
از بین اون همه نگهبان به طرز عجیبی خیلی آسون ازشون رد شدم من باید مأمور مخفی میشدم بابا
همین که زدم بیرون توی اون ساعت که یه مورچه هم در نمیزد تو خیابون با دوندگی خودمو رسوندم به عمارت پدرم
همین که در رو زدم خدمتکار در رو باز کرد با دیدنم اشک میریخت فوراً رفتم داخل گوشی بیسیم رو برداشتم و به لی یان زنگ زدم بعده ۵ تا بوق جواب داد با لرز تو صدام گفتم : الو لی یان منم ا/ت
گفت : ا/ت خودتی ؟ خوبی؟
گفتم : لی یان الان وقت این حرفا نیست توروخدا خودتون رو برسونید اینجا
گوشی رو قطع کردم از استرس پام رو تکون میدادم اگر دست جونگ کوک بهم برسه زندم نمیزاره
بعده نیم ساعت زنگ در خورد خدمتکار رفت سمت در تا بازش کنه که جلوش رو گرفتم اول از چشمی در نگاه کردم با دیدن لی یان و عمو هو خیالم راحت شد
۱۵۳.۷k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.